پارت ۲
پارت ۲
نور کمی به چشمانش می خورد و این واقعا باعث درد در قرنیه اش می شد
چشمانش را به زور باز می کند.
روی تخت بیمارستان بود.صدای بوق دستگاه های کنارش،نور مهتابی چراغ بالا سرش و رفت و آمد پرستار ها فضای آنجا را شبیه سلول انفرادی با چند هزار سرباز پر سروصدا می کرد.
ناگهان همه چیز را به خاطر آورد.آن نوجوان...
سعی کرد در جای خودش بنشیند اما درد کمرش مانع فشار زیاد به او شد
چشمش به نزدیک ترین پرستاری که کنارش ایستاده بود می افتد.
مچ او را محکم با یک دست میگیرد و می گوید:"خانم!اون پسر جوون!اون کجاست؟حالش خوبه؟"
پرستار با خوشحالی می گوید:"آقای جئون!بهوش اومدید؟!اگه درد دارید عادیه...اون بچه رو میگید؟حالش خیلی خوبه و سالمه،به عنوان همراه با شما اومده.اما الان خوابیده...خیلی خسته شده!"
و به پسر جوانی که روی صندلی سمت چپ تختِ جونگ کوک خوابیده بود اشاره می کند و لبخند می زند.
_ممنون.
جونگ کوک کمی تکان می خورد و به طرف او می چرخد.
شبیه شخصیت های انیمه ای بود...موهایش،اندامش...شاید دازای؟!
پسر کمی جابهجا می شود و چشمانش را باز می کند.
او با تعجب می گوید:"بهوش اومدی بچه؟!"
جونگ کوک کمی به خاطر لقبی که پسر با آن صدایش کرده بود جا می خورد.
از نوجوان می پرسد:"بچه؟"
_آره...مگه ازم کوچیک تر نیستی؟روحِ من ۳۱۱ سال عمر داره،این رو ارباب 'هان'،مسئول عبور و مرور ارواح به دنیای بعد مرگ بهم گفت،بعد تصادف!
ادامه دارد...
🐾🥀🐾🥀🐾🥀🐾🥀
نور کمی به چشمانش می خورد و این واقعا باعث درد در قرنیه اش می شد
چشمانش را به زور باز می کند.
روی تخت بیمارستان بود.صدای بوق دستگاه های کنارش،نور مهتابی چراغ بالا سرش و رفت و آمد پرستار ها فضای آنجا را شبیه سلول انفرادی با چند هزار سرباز پر سروصدا می کرد.
ناگهان همه چیز را به خاطر آورد.آن نوجوان...
سعی کرد در جای خودش بنشیند اما درد کمرش مانع فشار زیاد به او شد
چشمش به نزدیک ترین پرستاری که کنارش ایستاده بود می افتد.
مچ او را محکم با یک دست میگیرد و می گوید:"خانم!اون پسر جوون!اون کجاست؟حالش خوبه؟"
پرستار با خوشحالی می گوید:"آقای جئون!بهوش اومدید؟!اگه درد دارید عادیه...اون بچه رو میگید؟حالش خیلی خوبه و سالمه،به عنوان همراه با شما اومده.اما الان خوابیده...خیلی خسته شده!"
و به پسر جوانی که روی صندلی سمت چپ تختِ جونگ کوک خوابیده بود اشاره می کند و لبخند می زند.
_ممنون.
جونگ کوک کمی تکان می خورد و به طرف او می چرخد.
شبیه شخصیت های انیمه ای بود...موهایش،اندامش...شاید دازای؟!
پسر کمی جابهجا می شود و چشمانش را باز می کند.
او با تعجب می گوید:"بهوش اومدی بچه؟!"
جونگ کوک کمی به خاطر لقبی که پسر با آن صدایش کرده بود جا می خورد.
از نوجوان می پرسد:"بچه؟"
_آره...مگه ازم کوچیک تر نیستی؟روحِ من ۳۱۱ سال عمر داره،این رو ارباب 'هان'،مسئول عبور و مرور ارواح به دنیای بعد مرگ بهم گفت،بعد تصادف!
ادامه دارد...
🐾🥀🐾🥀🐾🥀🐾🥀
۲.۱k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.