چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 28
*ویو رزی
ته بدون توجه به شرایطمون سرش و گذاشت رو بالشتی که سرمن روش بود و بعد چند دقیقه نچی کرد و گفت:
تهیونگ: اینجوری راحت نیستم.....
منظورشو نفهمیدم که سرشو اورد جلوتر و داخل گر...دنم برد.... و نفس عمیقی کشید و با صدای ارومی پچ زد:
تهیونگ: حالا بهتر شد...
یکم معذب بودم تو اون شرایط خودمو یکم تکون دادم تا متوجت بشه اما باصدای نفس های منظمش گنار گوشم نشون از این میداد که خوابیده خواستم بلند شم برم که با دستاش که دور کم...رم بود مواجه شدم...
میدونست که فرار میکنم برا همین محکم بغلم کرده بود....
مثل اینکه باید واقعا پیشش بخوابم....
سرم رو بالشت تنظیم کردم که کم کم به عالم بی خبری فرو رفتم و خوابم برد...
صبح با صدای در از فضای گُنگی که توش بودم پریدم... یکم خودمو جابه جا کردم..
و دوبارع چشامو رو هم گذاشتم......
که ایندفعه صدای در بلند تر بود....
اییش مثل اینکه نمیزارن بخوابیم... اخه سر صبحی کیه انقدر در میزنه...
چشام باز کردم که با دوتا گوی سیاه که داشتن تماشام میکردن ترسیده از جا پریدم البته از بغل ته...
در واقع اصلا رو تخ..ت نبودم و مثل اینکه کل شب تو بغ..لش بودم...
ته لبخندی زد و گفت:
تهیونگ: خوب خوابیدی جات راحت بود؟...
داشت تیکه مینداخت...
از خجالت سرمو چرخوندم و بهش توجه نکردم....
موهامو از جلو چشمم کنار زدم که گفتم:
رزی: چرا نمیری ببینی کی در میزنه....
مامان با صدای نگران گفت:
مامانرزی: ته اون تویی بیداری... صبح که رفتم داخل اتاق رزی دیدم نبود...امروز هم که دانشگاه نداره...نگرانشم میدونی کجا رفته..
ای بابا مامان طفلی فک کرده من نیستم و زدم از خونه بیرون.... اما مثل اینکه چیزی از شب نمیدونه بهتر... ته از رو تخ...ت بلند شد و رفت سمت در اتاقش و قفل در رو باز کرد و دستگیره در رو کشید پایین و پر اتاقش رو باز کرد و گفت: تهیونگ: اولن صبح بخیر مامان خانم دوما رزی اینجا پیش منه....
مامان باتعجب بع منی که لباس ته تنم بود نگاه کرد و یع نگاه به ته انداخت و مشکوک گفت:
مامانرزی: انوقت چرا...
حمایت فراموش نشه🌈
ته بدون توجه به شرایطمون سرش و گذاشت رو بالشتی که سرمن روش بود و بعد چند دقیقه نچی کرد و گفت:
تهیونگ: اینجوری راحت نیستم.....
منظورشو نفهمیدم که سرشو اورد جلوتر و داخل گر...دنم برد.... و نفس عمیقی کشید و با صدای ارومی پچ زد:
تهیونگ: حالا بهتر شد...
یکم معذب بودم تو اون شرایط خودمو یکم تکون دادم تا متوجت بشه اما باصدای نفس های منظمش گنار گوشم نشون از این میداد که خوابیده خواستم بلند شم برم که با دستاش که دور کم...رم بود مواجه شدم...
میدونست که فرار میکنم برا همین محکم بغلم کرده بود....
مثل اینکه باید واقعا پیشش بخوابم....
سرم رو بالشت تنظیم کردم که کم کم به عالم بی خبری فرو رفتم و خوابم برد...
صبح با صدای در از فضای گُنگی که توش بودم پریدم... یکم خودمو جابه جا کردم..
و دوبارع چشامو رو هم گذاشتم......
که ایندفعه صدای در بلند تر بود....
اییش مثل اینکه نمیزارن بخوابیم... اخه سر صبحی کیه انقدر در میزنه...
چشام باز کردم که با دوتا گوی سیاه که داشتن تماشام میکردن ترسیده از جا پریدم البته از بغل ته...
در واقع اصلا رو تخ..ت نبودم و مثل اینکه کل شب تو بغ..لش بودم...
ته لبخندی زد و گفت:
تهیونگ: خوب خوابیدی جات راحت بود؟...
داشت تیکه مینداخت...
از خجالت سرمو چرخوندم و بهش توجه نکردم....
موهامو از جلو چشمم کنار زدم که گفتم:
رزی: چرا نمیری ببینی کی در میزنه....
مامان با صدای نگران گفت:
مامانرزی: ته اون تویی بیداری... صبح که رفتم داخل اتاق رزی دیدم نبود...امروز هم که دانشگاه نداره...نگرانشم میدونی کجا رفته..
ای بابا مامان طفلی فک کرده من نیستم و زدم از خونه بیرون.... اما مثل اینکه چیزی از شب نمیدونه بهتر... ته از رو تخ...ت بلند شد و رفت سمت در اتاقش و قفل در رو باز کرد و دستگیره در رو کشید پایین و پر اتاقش رو باز کرد و گفت: تهیونگ: اولن صبح بخیر مامان خانم دوما رزی اینجا پیش منه....
مامان باتعجب بع منی که لباس ته تنم بود نگاه کرد و یع نگاه به ته انداخت و مشکوک گفت:
مامانرزی: انوقت چرا...
حمایت فراموش نشه🌈
۱۵۹
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.