*پارت چهارم*
لونا کلافه نفسش رو داد بیرون و توام از بغل یونگجه اومدی بیرون.
+می..میخوام ببینمش!
اون دوتا رفتن تا با دکترش حرف بزنن...توهم نشستی روی صندلی و منتظر موندی تا بیان.
چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که فقط ده دقیقه میتونی ببینیش.
سرت رو تکون دادی و ازشون تشکر کردی.
رفتی به سمت اتاقش و در رو باز کردی.
با دیدن دم و دستگاهایی که بهش وصل بودن نفستو حبس کردی.
دیدن نامجونت توی اون وضعیت برات خیلی سخت بود.
اشکات دونه دونه میریختن...با قدمای آروم به تختش نزدیک شدی و نشستی روش.
دستش رو گرفتی و به صورت بی نقصش خیره شدی.
دستت رو دراز کردی و گونش رو نوازش کردی.
+نامجونا...عزیزم...چشمات رو باز کن...دلم برات تنگ شده...تو که نمیخوای منو تنها بزاری هوم؟...میدونی که بدون تو نمیتونم. بلند شو
و دوباره بغلم کن...بهم بگو که تنهام نمیزاری...اونا...اونا گفتن اگه بیدار نشی میری کما...تو چشمات رو باز میکنی مگه نه؟ نامجون من قویه! حتما چشماش رو باز میکنه!
کمی دیگه باهاش حرف زدی که پرستار اومد داخل و گفت که وقتت تموم شده.
دستش رو بوسیدی و به سمت در رفتی. ولی همینکه پات رو از در بیرون گذاشتی سرت گیج رفت و بعدش تنها چیزی که میتونستی
ببینی تاریکی بود.
.
.
.
آروم چشمات رو باز کردی.
سرت رو چرخوندی که لونا رو دیدی.
روی مبل دراز کشیده بود. آرنجش رو گذاشته بود روی پیشونیش.
چشماش بسته بود و حدس میزدی که خواب باشه.
کمی توی جات جابه جا شدی و خواستی بلند بشی که صداش رو شنیدی
بهش نگاه کردی
-بیدار شدی؟
+هوم...چه اتفاقی افتاده.
-از اتاق که اومدی بیرون از حال رفتی...دکتر گفت بخاطر ضعفته...چقدر بهت گفتم غذا بخوری.
شرمنده سرت رو انداختی پایین.
در باز شد و پرستار اومد داخل. لبخندی زد و بهت نزدیک شد.
*بیدار شدی؟...بهتر شدی؟
سرت رو تکون دادی.
+کی میتونم برم.
نگاهی به سوزنت انداخت.
*سرمت تقریبا تموم شده...الان هم میتونی بری.
و مشغول درآوردن سوزن سرم شد که در با شدت باز شد و یونگجه ای که نفس نفس میزد توی چهارچوب در نمایان شد.
-بهشون اومد!
پرستار کارش رو تموم کرده بود پس بلند شدی و با دو به سمت اتاقش رفتی.
در رو که باز کردی با چهره خندونش مواجه شدی.
-ا.ت اومدی؟
جوابش رو ندادی و باحرص رفتی پیشش و مشتی به بازوش زدی.
بعد اون هم پشت سر هم میزدیش و صدای آخ و اوخش اتاق رو پر کرده بود.
شرایط:
Like:30
Comment:10
+می..میخوام ببینمش!
اون دوتا رفتن تا با دکترش حرف بزنن...توهم نشستی روی صندلی و منتظر موندی تا بیان.
چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که فقط ده دقیقه میتونی ببینیش.
سرت رو تکون دادی و ازشون تشکر کردی.
رفتی به سمت اتاقش و در رو باز کردی.
با دیدن دم و دستگاهایی که بهش وصل بودن نفستو حبس کردی.
دیدن نامجونت توی اون وضعیت برات خیلی سخت بود.
اشکات دونه دونه میریختن...با قدمای آروم به تختش نزدیک شدی و نشستی روش.
دستش رو گرفتی و به صورت بی نقصش خیره شدی.
دستت رو دراز کردی و گونش رو نوازش کردی.
+نامجونا...عزیزم...چشمات رو باز کن...دلم برات تنگ شده...تو که نمیخوای منو تنها بزاری هوم؟...میدونی که بدون تو نمیتونم. بلند شو
و دوباره بغلم کن...بهم بگو که تنهام نمیزاری...اونا...اونا گفتن اگه بیدار نشی میری کما...تو چشمات رو باز میکنی مگه نه؟ نامجون من قویه! حتما چشماش رو باز میکنه!
کمی دیگه باهاش حرف زدی که پرستار اومد داخل و گفت که وقتت تموم شده.
دستش رو بوسیدی و به سمت در رفتی. ولی همینکه پات رو از در بیرون گذاشتی سرت گیج رفت و بعدش تنها چیزی که میتونستی
ببینی تاریکی بود.
.
.
.
آروم چشمات رو باز کردی.
سرت رو چرخوندی که لونا رو دیدی.
روی مبل دراز کشیده بود. آرنجش رو گذاشته بود روی پیشونیش.
چشماش بسته بود و حدس میزدی که خواب باشه.
کمی توی جات جابه جا شدی و خواستی بلند بشی که صداش رو شنیدی
بهش نگاه کردی
-بیدار شدی؟
+هوم...چه اتفاقی افتاده.
-از اتاق که اومدی بیرون از حال رفتی...دکتر گفت بخاطر ضعفته...چقدر بهت گفتم غذا بخوری.
شرمنده سرت رو انداختی پایین.
در باز شد و پرستار اومد داخل. لبخندی زد و بهت نزدیک شد.
*بیدار شدی؟...بهتر شدی؟
سرت رو تکون دادی.
+کی میتونم برم.
نگاهی به سوزنت انداخت.
*سرمت تقریبا تموم شده...الان هم میتونی بری.
و مشغول درآوردن سوزن سرم شد که در با شدت باز شد و یونگجه ای که نفس نفس میزد توی چهارچوب در نمایان شد.
-بهشون اومد!
پرستار کارش رو تموم کرده بود پس بلند شدی و با دو به سمت اتاقش رفتی.
در رو که باز کردی با چهره خندونش مواجه شدی.
-ا.ت اومدی؟
جوابش رو ندادی و باحرص رفتی پیشش و مشتی به بازوش زدی.
بعد اون هم پشت سر هم میزدیش و صدای آخ و اوخش اتاق رو پر کرده بود.
شرایط:
Like:30
Comment:10
۴۸.۷k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.