لیلیلیلی
#پارت⁶:
⑅୨୧⑅*⑅୨୧⑅*⑅୨୧⑅*⑅୨୧⑅*⑅୨୧⑅*⑅୨୧⑅*
اینجا کجاست؟
آیا من زنده ام
آیا کسی صدام را می شنود؟
دوباره این کابوس
دوباره اون جای لعنتی... اون جای ساکت و سرد...
همش یک رویا بود؟؟ آیا می توانم همه آن لذت ها، آن همه طعم را دوبار ببینم و بچشم؟
یعنی... داشتم خواب می دیدم؟
من نمی خواهم دو بار شکنجه شوم و نمی خواهم به من دستور دهند ...
هابیل هابیل؟
من اشتباه شنیدم... کسی منو صدا میزند.
لعنتی!!
هابیل بلند می شود و دستش روی شکمش میزاره*
نورا:ای احمق چرا کنار تخت خوابیدی؟؟؟ دیوونه شدی؟؟
هابیل از درد ناله می کرد
هابیل:صبح که از خواب بیدار می شوید، جلوی پای خود را نگاه کنید و ببینید چه کسی رو لح میکنید!
نورا هابیل را میخره میکند:اوه ببخشید~ولی من همیشه تنها میخوابم چراب باید زیر پام رو نگاه کنم.
نورا به بحث کردن با هابیل ادامه میده *
هابیل... من در خواب نیستم... و نه در کابوس... اما می خواهم اینجا بمانم، نمی خواهم برگردم...
ساعت 9 صبح
نورا: میخوام بزنمت، یه تیکه سوسیسشو گاز میگیره*
هابیل به او نگاه می کند * سرش را روی میز می گذارد * با خودش صحبت می کند
نورا: تو از من دیوونه تر هستی
هابیل سریع بلند می شود *به صورت خندان او نگاه می کند و دلش می خواهد او را تکه تکه کند*
نورا یکم از ابمیوه رو میخوره* خب تو زنده ای...این مهمه!
هابیل: بله درسته... لقمه نانشو گاز میگیره *
نورا می خندد و سرش را بالا می گیرد* حرف من همیشه درست است
نورا لیوان ابمیوه را کنار بشقابش می گذارد * پس برنامه امروز چیست؟
هابیل: هر جا که تو بروی من می آیم
نورا بهش خیره میشه :ها؟
نورا: بعد از ظهر کلاس دارم ساعت 16 باید برم
هابیل یکم از چایش را می چشد *
هابیل:من هم می آیم
نورا چنگالش را می گیرد طرف او*
نورا:نه، نمی توانی تنها بیایی، باید در خانه بمانی
هابیل: من میام!
چهره نورا عوض میشه و بهش خیره میشه *چی گفتی؟
هابیل به او نگاه کرد، اما نورا همچنان به او خیره شده بود
هابیل یه ترس زیری بهش دست داد*
هابیل:باشه...
لبخند گرم نورا دوبار برگشت * نورا:آفرین پسر ،ولی قبلش باید بریم بیرون، وسایل برای غدا نداریم
هابیل به بیرون اشاره می کند *تو جز گرما؟
نورا بلند می شود و ظرفش را برمی دارد *با لبخند به او نگاه می کند* چی شده؟ یادم می آید دیشب یکی می گفت من به هوای گرم عادت دارم.
هابیل: فکر نمی کردم اینقدر گرم باشد
نورا ظرف ها را در سینک ماشین ظرفشویی می گذارد * ادا هابیل را در می آورد * فکر نمی کردم گرم باشد؟ تو مگه اصلا فکر هم میکنی؟
هابیل لیوان را روی میز می کوبد *و....
ادامه دارد....
☆.。.:* .。.:*☆ 🎸 #Story ☆.。.:* .。.:*☆
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
https://splus.ir/httpssplusirCreepyPasta1990
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
⑅୨୧⑅*⑅୨୧⑅*⑅୨୧⑅*⑅୨୧⑅*⑅୨୧⑅*⑅୨୧⑅*
اینجا کجاست؟
آیا من زنده ام
آیا کسی صدام را می شنود؟
دوباره این کابوس
دوباره اون جای لعنتی... اون جای ساکت و سرد...
همش یک رویا بود؟؟ آیا می توانم همه آن لذت ها، آن همه طعم را دوبار ببینم و بچشم؟
یعنی... داشتم خواب می دیدم؟
من نمی خواهم دو بار شکنجه شوم و نمی خواهم به من دستور دهند ...
هابیل هابیل؟
من اشتباه شنیدم... کسی منو صدا میزند.
لعنتی!!
هابیل بلند می شود و دستش روی شکمش میزاره*
نورا:ای احمق چرا کنار تخت خوابیدی؟؟؟ دیوونه شدی؟؟
هابیل از درد ناله می کرد
هابیل:صبح که از خواب بیدار می شوید، جلوی پای خود را نگاه کنید و ببینید چه کسی رو لح میکنید!
نورا هابیل را میخره میکند:اوه ببخشید~ولی من همیشه تنها میخوابم چراب باید زیر پام رو نگاه کنم.
نورا به بحث کردن با هابیل ادامه میده *
هابیل... من در خواب نیستم... و نه در کابوس... اما می خواهم اینجا بمانم، نمی خواهم برگردم...
ساعت 9 صبح
نورا: میخوام بزنمت، یه تیکه سوسیسشو گاز میگیره*
هابیل به او نگاه می کند * سرش را روی میز می گذارد * با خودش صحبت می کند
نورا: تو از من دیوونه تر هستی
هابیل سریع بلند می شود *به صورت خندان او نگاه می کند و دلش می خواهد او را تکه تکه کند*
نورا یکم از ابمیوه رو میخوره* خب تو زنده ای...این مهمه!
هابیل: بله درسته... لقمه نانشو گاز میگیره *
نورا می خندد و سرش را بالا می گیرد* حرف من همیشه درست است
نورا لیوان ابمیوه را کنار بشقابش می گذارد * پس برنامه امروز چیست؟
هابیل: هر جا که تو بروی من می آیم
نورا بهش خیره میشه :ها؟
نورا: بعد از ظهر کلاس دارم ساعت 16 باید برم
هابیل یکم از چایش را می چشد *
هابیل:من هم می آیم
نورا چنگالش را می گیرد طرف او*
نورا:نه، نمی توانی تنها بیایی، باید در خانه بمانی
هابیل: من میام!
چهره نورا عوض میشه و بهش خیره میشه *چی گفتی؟
هابیل به او نگاه کرد، اما نورا همچنان به او خیره شده بود
هابیل یه ترس زیری بهش دست داد*
هابیل:باشه...
لبخند گرم نورا دوبار برگشت * نورا:آفرین پسر ،ولی قبلش باید بریم بیرون، وسایل برای غدا نداریم
هابیل به بیرون اشاره می کند *تو جز گرما؟
نورا بلند می شود و ظرفش را برمی دارد *با لبخند به او نگاه می کند* چی شده؟ یادم می آید دیشب یکی می گفت من به هوای گرم عادت دارم.
هابیل: فکر نمی کردم اینقدر گرم باشد
نورا ظرف ها را در سینک ماشین ظرفشویی می گذارد * ادا هابیل را در می آورد * فکر نمی کردم گرم باشد؟ تو مگه اصلا فکر هم میکنی؟
هابیل لیوان را روی میز می کوبد *و....
ادامه دارد....
☆.。.:* .。.:*☆ 🎸 #Story ☆.。.:* .。.:*☆
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
https://splus.ir/httpssplusirCreepyPasta1990
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
۲.۴k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.