گس لایتر/پارت ۱۴۸
منشی تبلت توی دستشو باز کرد و چن صفحه رو رد کرد... قلم کنار تبلت رو برداشت تا موقع خوندن هر برنامه کنارش تیک بزنه....
منشی: خب...
ساعت ۱۱ جلسه با آقای هان
ساعت ۱۲ تایم ناهار
ساعت ۱۲ و نیم جلسه ی هیئت مدیره برای بررسی گردش مالی سال گذشته
ساعت ۲ حسابدار میاد خدمتتون برای صدور چک برای پرداخت بدهی ها، حقوق کارمندا، پیگیری طلب هاتون از شرکتای دیگه....
جونگکوک: کافیه!
میتونی بری...
منشی: بله... با اجازه...
منشی از اتاق بیرون رفت...
جونگکوک متوجه شد که هیچ تایم خالی ای تا پایان روز برای خرید هدیه و برنامه ریزی برای یه سوپرایز رو نداره...
چاره ای نداشت جز اینکه به مادرش متوسل بشه...
شماره ی جئون نایون رو گرفت...
سریعا جواب داد:
-بله پسرم؟
-اوما... به کمکتون نیاز دارم
-چی شده؟
-راستش... امشب... تولد بایوله... ولی... من فراموش کرده بودم
-چطور میشه آدم تولد همسرشو فراموش کنه!
-اگر میخواین سرزنش کنین تماسو قطع کنم
-نه... بگو پسرم... چی میخوای؟
-لطفا به یه جواهر فروشی برین... اگر چیز مناسبی دیدین برام عکس بفرستین
-باشه
-یه چیز دیگم هست
-چی؟
-باید یه جاییو رزرو کنین
-دیر گفتی... امیدوارم پیدا بشه
-هرچقدم لازم بود پول بیشتر پیشنهاد کنین تا هر طور شده بتونین جایی پیدا کنین
-باشه...
*****
جونگکوک بعد از صحبت با مادرش از پشت میزش پا شد و بیرون رفت تا به اتاق جلسات بره و برای ملاقات آقای هان آماده بشه...
وقتی از اتاقش بیرون رفت بورام پیش منشیش بود... ولی جونگکوک بدون اینکه جهت نگاهشو ذره ای کج کنه به راهش ادامه داد... آنچنان متکبرانه و خشک قدم برمیداشت که هرکسی اعتماد بنفس نزدیک شدن و صحبت باهاش رو نداشت...
بورام بعد از اینکه کارش پیش منشی تموم شد به اتاق خودش رفت... گوشیشو بیرون آورد و برای جونگکوک مسیج نوشت:
آدم آهنی جذاب! موقع راه رفتنت یه نگاه به ما همبنداز...
*******
جونگکوک مشغول استقبال از آقای هان بود... صدای مسیج از گوشیش اومد... همزمان که صحبت میکرد نگاهی به گوشیش انداخت...
با دیدن پیامی که بورام فرستاده بود بی اعتنا پیام رو پاک کرد و گوشیو سایلنت کرد...
*****
بایول از خونه نشینی خسته شده بود... ماه هاست که بخاطر پروسه بارداری و حالا هم بخاطر نوزادش نمیتونست از خونه زیاد بیرون بره... این باعث میشد که تمام روز رو توی خونه سر کنه... و توی تنهاییاش به خاطرات پدرش فکر کنه و غمگین بشه... امروز هم تولدش بود ولی هیچکس بهش تبریک نگفته بود... جونگکوک هم صبح مثل همیشه بدون اینکه بیدارش کنه از پیشش رفته بود... تصمیم داشت به زودی با جونگکوک صحبت کنه و اگر موافقت کرد برگرده سر کارش... بلکه اونطوری کمتر فکر و خیالات پریشون بهش هجوم بیاره...
اونوقت میتونست برای جونگ هون پرستار بگیره یا خانوم جی وون ازش مراقبت کنه...
***
توی اتاقش کنار جونگ هون نشسته بود... جونگ هون به بایول نگاه میکرد و دهنشو باز میکرد... بایول با دیدنش ذوق زده شد و لبخند زد...
بایول: عزیز دلم... شاید گرسنته که اینطوری دهنتو باز میکنی...
جونگ هون دستشو تند تند بالا پایین میکرد... بایول خندید...
بایول: آها پس گرسنته... بیا پیش من تا بهت شیر بدم عشق من...
پسرشو بغل کرد و بهش شیر داد... آروم سرشو نوازش کرد...
دقایقی که گذشت جونگ هون خوابش برد... بایول آروم از خودش جداش کرد و روی تختش گذاشتش... گوشیشو که روی تخت بود برداشت و بی صدا از اتاق بیرون رفت
منشی: خب...
ساعت ۱۱ جلسه با آقای هان
ساعت ۱۲ تایم ناهار
ساعت ۱۲ و نیم جلسه ی هیئت مدیره برای بررسی گردش مالی سال گذشته
ساعت ۲ حسابدار میاد خدمتتون برای صدور چک برای پرداخت بدهی ها، حقوق کارمندا، پیگیری طلب هاتون از شرکتای دیگه....
جونگکوک: کافیه!
میتونی بری...
منشی: بله... با اجازه...
منشی از اتاق بیرون رفت...
جونگکوک متوجه شد که هیچ تایم خالی ای تا پایان روز برای خرید هدیه و برنامه ریزی برای یه سوپرایز رو نداره...
چاره ای نداشت جز اینکه به مادرش متوسل بشه...
شماره ی جئون نایون رو گرفت...
سریعا جواب داد:
-بله پسرم؟
-اوما... به کمکتون نیاز دارم
-چی شده؟
-راستش... امشب... تولد بایوله... ولی... من فراموش کرده بودم
-چطور میشه آدم تولد همسرشو فراموش کنه!
-اگر میخواین سرزنش کنین تماسو قطع کنم
-نه... بگو پسرم... چی میخوای؟
-لطفا به یه جواهر فروشی برین... اگر چیز مناسبی دیدین برام عکس بفرستین
-باشه
-یه چیز دیگم هست
-چی؟
-باید یه جاییو رزرو کنین
-دیر گفتی... امیدوارم پیدا بشه
-هرچقدم لازم بود پول بیشتر پیشنهاد کنین تا هر طور شده بتونین جایی پیدا کنین
-باشه...
*****
جونگکوک بعد از صحبت با مادرش از پشت میزش پا شد و بیرون رفت تا به اتاق جلسات بره و برای ملاقات آقای هان آماده بشه...
وقتی از اتاقش بیرون رفت بورام پیش منشیش بود... ولی جونگکوک بدون اینکه جهت نگاهشو ذره ای کج کنه به راهش ادامه داد... آنچنان متکبرانه و خشک قدم برمیداشت که هرکسی اعتماد بنفس نزدیک شدن و صحبت باهاش رو نداشت...
بورام بعد از اینکه کارش پیش منشی تموم شد به اتاق خودش رفت... گوشیشو بیرون آورد و برای جونگکوک مسیج نوشت:
آدم آهنی جذاب! موقع راه رفتنت یه نگاه به ما همبنداز...
*******
جونگکوک مشغول استقبال از آقای هان بود... صدای مسیج از گوشیش اومد... همزمان که صحبت میکرد نگاهی به گوشیش انداخت...
با دیدن پیامی که بورام فرستاده بود بی اعتنا پیام رو پاک کرد و گوشیو سایلنت کرد...
*****
بایول از خونه نشینی خسته شده بود... ماه هاست که بخاطر پروسه بارداری و حالا هم بخاطر نوزادش نمیتونست از خونه زیاد بیرون بره... این باعث میشد که تمام روز رو توی خونه سر کنه... و توی تنهاییاش به خاطرات پدرش فکر کنه و غمگین بشه... امروز هم تولدش بود ولی هیچکس بهش تبریک نگفته بود... جونگکوک هم صبح مثل همیشه بدون اینکه بیدارش کنه از پیشش رفته بود... تصمیم داشت به زودی با جونگکوک صحبت کنه و اگر موافقت کرد برگرده سر کارش... بلکه اونطوری کمتر فکر و خیالات پریشون بهش هجوم بیاره...
اونوقت میتونست برای جونگ هون پرستار بگیره یا خانوم جی وون ازش مراقبت کنه...
***
توی اتاقش کنار جونگ هون نشسته بود... جونگ هون به بایول نگاه میکرد و دهنشو باز میکرد... بایول با دیدنش ذوق زده شد و لبخند زد...
بایول: عزیز دلم... شاید گرسنته که اینطوری دهنتو باز میکنی...
جونگ هون دستشو تند تند بالا پایین میکرد... بایول خندید...
بایول: آها پس گرسنته... بیا پیش من تا بهت شیر بدم عشق من...
پسرشو بغل کرد و بهش شیر داد... آروم سرشو نوازش کرد...
دقایقی که گذشت جونگ هون خوابش برد... بایول آروم از خودش جداش کرد و روی تختش گذاشتش... گوشیشو که روی تخت بود برداشت و بی صدا از اتاق بیرون رفت
۲۲.۹k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.