وانشات سوکوکو
از اتاق بغلی؟
هرچند کمی ترسیده بودم اما از اتاقم بیرون اومدم و به سمت اتاق بغلی رفتم.
گوشم رو روی در گذاشتم، صدا از همون جا بود.
دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و فشردم، در باز شد.
ترسیدم.
عقب عقب رفتم.
در قیژی کرد و پسری همسن و سال خودم، با موهای نسبتا بلند قهوهای که نیمی از اون ها توی چشمهاش ریخته بود روی تخت نشسته بود.
اسم من رو میدونست. به سمتش رفتم: تو کی هستی؟ من فکر کردم این اتاق خالیه.
خندید: چرا اتاق من باید خالی باشه، اسمت چویاعه نه؟
بیشتر ترسیدم:
-اتاق تو؟
-بیا تو.
دستش رو به سمتم دراز کرد. بدون اختیار خودم دستم رو گرفت و من رو داخل کشید.
وقتی وارد اتاق شدم با فضایی زیبا مواجه شدم، پر بود از کتاب.
دیوارهای کناری با کتاب پوشیده شده بودند و روی کنار تختی و میز تحریر هم چند کتاب دیگه بود.
پنجرهای بود که رو به باتلاق و آسمون ستاره بارون باز میشد.
تخت دونفرهای وسط اتاق بود و دیگه هیچ چیز بجز رنگ های زرد و سبز دیده نمیشد.
بهش نگاه کردم، لبخند میزد. چه لبخند دلنشینی داشت.
ناخواسته به زبون آوردم: متاسفم که ازت ترسیدم...
خندید و روی تخت نشست: اشکالی نداره.
کنارش نشستم و چیزی نگفتم. اون هم چیزی نمیگفت. چند لحظهای به صورتش خیره شدم.
هرچند کمی ترسیده بودم اما از اتاقم بیرون اومدم و به سمت اتاق بغلی رفتم.
گوشم رو روی در گذاشتم، صدا از همون جا بود.
دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و فشردم، در باز شد.
ترسیدم.
عقب عقب رفتم.
در قیژی کرد و پسری همسن و سال خودم، با موهای نسبتا بلند قهوهای که نیمی از اون ها توی چشمهاش ریخته بود روی تخت نشسته بود.
اسم من رو میدونست. به سمتش رفتم: تو کی هستی؟ من فکر کردم این اتاق خالیه.
خندید: چرا اتاق من باید خالی باشه، اسمت چویاعه نه؟
بیشتر ترسیدم:
-اتاق تو؟
-بیا تو.
دستش رو به سمتم دراز کرد. بدون اختیار خودم دستم رو گرفت و من رو داخل کشید.
وقتی وارد اتاق شدم با فضایی زیبا مواجه شدم، پر بود از کتاب.
دیوارهای کناری با کتاب پوشیده شده بودند و روی کنار تختی و میز تحریر هم چند کتاب دیگه بود.
پنجرهای بود که رو به باتلاق و آسمون ستاره بارون باز میشد.
تخت دونفرهای وسط اتاق بود و دیگه هیچ چیز بجز رنگ های زرد و سبز دیده نمیشد.
بهش نگاه کردم، لبخند میزد. چه لبخند دلنشینی داشت.
ناخواسته به زبون آوردم: متاسفم که ازت ترسیدم...
خندید و روی تخت نشست: اشکالی نداره.
کنارش نشستم و چیزی نگفتم. اون هم چیزی نمیگفت. چند لحظهای به صورتش خیره شدم.
۲.۸k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲