بغض گلویم را گرفته بود.
بغض گلویم را گرفته بود.
دست و پاهایم از شدت عصبانیت می لرزید
زانوهایم سست شده بود
دیگر توان رفتن نداشتم
می خواستم همانجا کنار خیابان بنشینم و زار زار گریه کنم
وای خدای من وای
ای کاش تنها نبودم
ای کاش لا اقل غیر از آن جماعت پخمه سیب زمینی و یا گاهن هوسباز فرصت طلب شخص دیگری آنجا بود.
هرچه نگاه کردم همفکرو همدردی ندیدم.
مانده بودم بین دو راهی
(ای کاش چنگال این بغض ، گلویم را رها میکرد تا بهتر بتوانم حرف دلم را بزنم)
لحظه ای ایستادم
می خواستم هر چه توان دارم برسر آن دو خانم ..... (بهتر است بگویم فریب خورده) فریاد بزنم.
(بگذریم از اوصاف اوضاعشان !)
لحظه ای میان نهی ازمنکر و حیا ، حیرت زده خشکم زده بود.
دل دردناکم می گفت باید کاری کنی ، باید حرفی بزنی ،نباید بی تفاوت عبور کنی باید ...
اما حیا اجازه نمیداد ؛ تـو مردی ، جوانی ، نامحرمی ، درست نیست ...
وای خدا پس چه کنم؟؟!!
من هم مانند بقیه بی تفاوت عبور کنم؟؟
انگار نه انگار که منکری در حال وقوع و عبور است!
پس تفاوت من با بقیه چیست؟!
سرانجام حیا غالب شد(و شاید ترس از هتاکی و تهمت)...
سرم را پائین انداختم و هر طور بود گذشتم...
از خودم ،از غیرتم ، از دینم ،از ناموسم (چه فرقی می کند آنها هم ناموس ما هستند)،
از همه چیز گذشتم.
وای بر من
وای
فقط ای کاش جایی بودم غیر از خیابان تا این بغض گلو را خالی میکردم به دور از چشم نامحرمان...
واین شده است داستان هر روز زندگی ...
دست و پاهایم از شدت عصبانیت می لرزید
زانوهایم سست شده بود
دیگر توان رفتن نداشتم
می خواستم همانجا کنار خیابان بنشینم و زار زار گریه کنم
وای خدای من وای
ای کاش تنها نبودم
ای کاش لا اقل غیر از آن جماعت پخمه سیب زمینی و یا گاهن هوسباز فرصت طلب شخص دیگری آنجا بود.
هرچه نگاه کردم همفکرو همدردی ندیدم.
مانده بودم بین دو راهی
(ای کاش چنگال این بغض ، گلویم را رها میکرد تا بهتر بتوانم حرف دلم را بزنم)
لحظه ای ایستادم
می خواستم هر چه توان دارم برسر آن دو خانم ..... (بهتر است بگویم فریب خورده) فریاد بزنم.
(بگذریم از اوصاف اوضاعشان !)
لحظه ای میان نهی ازمنکر و حیا ، حیرت زده خشکم زده بود.
دل دردناکم می گفت باید کاری کنی ، باید حرفی بزنی ،نباید بی تفاوت عبور کنی باید ...
اما حیا اجازه نمیداد ؛ تـو مردی ، جوانی ، نامحرمی ، درست نیست ...
وای خدا پس چه کنم؟؟!!
من هم مانند بقیه بی تفاوت عبور کنم؟؟
انگار نه انگار که منکری در حال وقوع و عبور است!
پس تفاوت من با بقیه چیست؟!
سرانجام حیا غالب شد(و شاید ترس از هتاکی و تهمت)...
سرم را پائین انداختم و هر طور بود گذشتم...
از خودم ،از غیرتم ، از دینم ،از ناموسم (چه فرقی می کند آنها هم ناموس ما هستند)،
از همه چیز گذشتم.
وای بر من
وای
فقط ای کاش جایی بودم غیر از خیابان تا این بغض گلو را خالی میکردم به دور از چشم نامحرمان...
واین شده است داستان هر روز زندگی ...
۱.۰k
۲۷ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.