تک پارتی(درخواستی)
درخواستی
#تک_پارتی
#چان
《وقتی فهمید حامله ای:)》
علامت ا.ت+ علامت چان_
ویو ا.ت
شمع آخرو که روشن کردم صدای باز و بسته شدن در به گدشم امد لبخندی زدم که صداش در امد..
_بیبی؟(کمی بلند)
+تو اشپز خونه ام!
چان با لبخند وارد آشپزخونه شد ولی بعد دیدن من دهنش وا شد و چشاش خمار
خندیدم و گفتم:اینقد قشنگ شدم؟!
چان کتشو درآورد و کراواتشو شل کرد و همزمان به طرفت قدم برداشت وقتی رسید بهت بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به بوسیدن جوری که اگه ادامه پیدا کنه خطرناک میشه پس دست به کار شدی و از خودت جداش کردی!
+یااا اینقد غذا پختم ها!
چان خمار به لبات خیره شد و گفت:منو میتونی از یه طریق دیگه سیر کنی بیب!؟
اینبار زدی از سینش که رفت عقب نشستی رو صندلی و به اونم فهموندی که باید بشینه وقتی نشست بلخندی زدی و شروع کردین به خوردن
تو وسطای غذا خوردن بودید که بلند شدی رفتی سمت میز و جعبه رو بردی گذاشتی رو به روش
از اینکارت شوکه شد و زود گفت:بیبی امروز یه روزیه و من فراموشش کردم مگههه نه!؟
خندیدی و گفتی:نه بازش کن..
که اون نفس راحتی کشید و شروع کرد به باز کردن پاپیون که وقتی به اتمام رسید در جعبه رو گشود و با چیزی که دید بغضش گرفت اون قراره بابا شههه!؟؟
زود از صندلی پاشد و با صدای بغض الود ادامه داد:حقیقت داره ا.ت!؟
خندیدی و گفت:اره چاگیا!
زود امد محکم بغلت کرد و همینجوری که محکم به به بغلش میفشردت گفت:خوشبختتون میکمم پرنسسام!
که تو هم دستاتو دور کمرش حلقه زدی و گفتی:میدونم پرنسم:)!
The end...
#تک_پارتی
#چان
《وقتی فهمید حامله ای:)》
علامت ا.ت+ علامت چان_
ویو ا.ت
شمع آخرو که روشن کردم صدای باز و بسته شدن در به گدشم امد لبخندی زدم که صداش در امد..
_بیبی؟(کمی بلند)
+تو اشپز خونه ام!
چان با لبخند وارد آشپزخونه شد ولی بعد دیدن من دهنش وا شد و چشاش خمار
خندیدم و گفتم:اینقد قشنگ شدم؟!
چان کتشو درآورد و کراواتشو شل کرد و همزمان به طرفت قدم برداشت وقتی رسید بهت بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به بوسیدن جوری که اگه ادامه پیدا کنه خطرناک میشه پس دست به کار شدی و از خودت جداش کردی!
+یااا اینقد غذا پختم ها!
چان خمار به لبات خیره شد و گفت:منو میتونی از یه طریق دیگه سیر کنی بیب!؟
اینبار زدی از سینش که رفت عقب نشستی رو صندلی و به اونم فهموندی که باید بشینه وقتی نشست بلخندی زدی و شروع کردین به خوردن
تو وسطای غذا خوردن بودید که بلند شدی رفتی سمت میز و جعبه رو بردی گذاشتی رو به روش
از اینکارت شوکه شد و زود گفت:بیبی امروز یه روزیه و من فراموشش کردم مگههه نه!؟
خندیدی و گفتی:نه بازش کن..
که اون نفس راحتی کشید و شروع کرد به باز کردن پاپیون که وقتی به اتمام رسید در جعبه رو گشود و با چیزی که دید بغضش گرفت اون قراره بابا شههه!؟؟
زود از صندلی پاشد و با صدای بغض الود ادامه داد:حقیقت داره ا.ت!؟
خندیدی و گفت:اره چاگیا!
زود امد محکم بغلت کرد و همینجوری که محکم به به بغلش میفشردت گفت:خوشبختتون میکمم پرنسسام!
که تو هم دستاتو دور کمرش حلقه زدی و گفتی:میدونم پرنسم:)!
The end...
۱۳.۴k
۰۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.