black dream p30
حس عجیبی داشت... خیلی عجیب !
آروم لب زد
" بعدش ...چیشد ؟" jk
جدا شد وبا چشمای اشکی بهش زل زد
"فهمیدن ، هم خانواده خودم هم پسره ، اولش کتکم زدن و بعدشم از خونه بیرونم کردن منم از شدت فشار حافظه ام رو از دست دادم " a,t
" پس خانواده ای که می گفتی ؟" jk
"داییم ، مادر خودم اصالتا آمریکایی بود و بعد از این اتفاق رفتن آمریکا اما داییم حرفای اونا رو باور نکرد و حتی از مادرمم بیشتر دوستم داره ، داییم و زن داییم جای مادر و پدرم و پر کردن و کمکم کردن اما نخواستم زندگی شون رو بهم بریزم،هر چی نباشه قاتلم" a,t
دوباره اشکای بزرگش روی صورت کوچولوش سر میخوردن
بلند جیغ می کشید و گریه میکرد
" پشیمونم، دلم میخواد برگردم عقب و هیچ کس رو توی زندگیم راه ندم من پشیمونم از گذشتم بخاطر همین خواستم روان شناس بشم با این که روان خودم از همه پریشون تره " a,t
آروم توی آغوش گرفتش و دستی روی موهای نرمش کشید
" تو گناهی نکردی ، تو حقتو پس گرفتی باید به خودت افتخار کنی ، خیانت با یه همخون چیز راحتی نیست " jk
بینیش رو به طرز با نمکی بالا کشید و با چشمای درشت بهش خیره شد
"تو از کجا میدونی؟" a,t
نگاه پر از غمی به چشمای درشتش انداخت
" چند سال پیش ، وقتی ۲۲ سالم بود مادرم حالش زیاد روبهراه نبود و می گفت ازدواج کنم تا زودتر بچه هامو ببینه و با روح آروم بخوابه برای همیشه" jk
" خودش دختری رو انتخاب کرد که خیلی زیبا بود ، زیبا و به دل نشین ، ولی من آدمی بودم که تمام تمرکزم روی کار و مادرم بود علاقه ای هم به اون دختر نداشتم ولی نامزد کردیم و چند ماه بعدش گفت حامله اس و دو ماهشه اونم از من !" jk
چشماش درشت شد
" گفت شبی که مست بودم باهاش رابطه برقرار کردم و الان بچه من توی شکمشه ، من حرفشو پذیرفتم و از قضا خیلی خوشحال بودم ، می خواستم بچم بدون هیچ حسرتی بار بیاد ، خوب و محکم تا محتاج دیگران نباشه و هر چی واسه خودم آرزو شد واسه اون شدنی باشه "jk
آروم لب زد
" بعدش ...چیشد ؟" jk
جدا شد وبا چشمای اشکی بهش زل زد
"فهمیدن ، هم خانواده خودم هم پسره ، اولش کتکم زدن و بعدشم از خونه بیرونم کردن منم از شدت فشار حافظه ام رو از دست دادم " a,t
" پس خانواده ای که می گفتی ؟" jk
"داییم ، مادر خودم اصالتا آمریکایی بود و بعد از این اتفاق رفتن آمریکا اما داییم حرفای اونا رو باور نکرد و حتی از مادرمم بیشتر دوستم داره ، داییم و زن داییم جای مادر و پدرم و پر کردن و کمکم کردن اما نخواستم زندگی شون رو بهم بریزم،هر چی نباشه قاتلم" a,t
دوباره اشکای بزرگش روی صورت کوچولوش سر میخوردن
بلند جیغ می کشید و گریه میکرد
" پشیمونم، دلم میخواد برگردم عقب و هیچ کس رو توی زندگیم راه ندم من پشیمونم از گذشتم بخاطر همین خواستم روان شناس بشم با این که روان خودم از همه پریشون تره " a,t
آروم توی آغوش گرفتش و دستی روی موهای نرمش کشید
" تو گناهی نکردی ، تو حقتو پس گرفتی باید به خودت افتخار کنی ، خیانت با یه همخون چیز راحتی نیست " jk
بینیش رو به طرز با نمکی بالا کشید و با چشمای درشت بهش خیره شد
"تو از کجا میدونی؟" a,t
نگاه پر از غمی به چشمای درشتش انداخت
" چند سال پیش ، وقتی ۲۲ سالم بود مادرم حالش زیاد روبهراه نبود و می گفت ازدواج کنم تا زودتر بچه هامو ببینه و با روح آروم بخوابه برای همیشه" jk
" خودش دختری رو انتخاب کرد که خیلی زیبا بود ، زیبا و به دل نشین ، ولی من آدمی بودم که تمام تمرکزم روی کار و مادرم بود علاقه ای هم به اون دختر نداشتم ولی نامزد کردیم و چند ماه بعدش گفت حامله اس و دو ماهشه اونم از من !" jk
چشماش درشت شد
" گفت شبی که مست بودم باهاش رابطه برقرار کردم و الان بچه من توی شکمشه ، من حرفشو پذیرفتم و از قضا خیلی خوشحال بودم ، می خواستم بچم بدون هیچ حسرتی بار بیاد ، خوب و محکم تا محتاج دیگران نباشه و هر چی واسه خودم آرزو شد واسه اون شدنی باشه "jk
۳۲.۰k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.