p7
به کانتر آشپزخانه تکیه میدهم و به حباب های روی شکلات داغم خیره میشوم . خنده ام میگیرد . قطعا هیچکدوم آشپز خوبی نبودیم .
کمی از شکلات داغم میخورم . به سختی از گلوم پایین میرود . این چرا آنقدر غلیظ شده ؟ بیشتر شبیه قیر بود تا شکلات داغ .
با شنیدن صدای خنده اش سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم . فکر کنم هردو همان حس را به مایع غلیظ توی لیوانمون داشتیم ، شاید نباید دیگه به دستور های اینترنت توجه کنم ؟ لیوانم را روی کانتر میزارم . من هم نتوانستم خودم رو کنترل کنم و خندیدم . وقتی پیش اون بودم ، نمیتونستم لبخند نزنم .
: فکر کنم جایی از دستور رو اشتباه کردیم .
سرم را تکان میدهم .
- قطعا همینطوره ، نظرت چیه غذا از بیرون سفارش بدم ، با یکم سوجو ؟
لیوانش را متقابلا روی میز میگذارد و چشمانش از تعجب و کنجکاوی برق میزند .
: با غذا از بیرون موافقم ولی ما هنوز به سنی نرسیدیم که بتونیم سوجو بخوریم ، چجوری میخوای سفارش بدی ؟
تنها جایی که پارتی داشتن بدردم میخورد . گوشی ام را برمی دارم . به راننده ی پدرم پیام میدهم که برامون سوجو بگیره .
- خب فقط ما غذا رو سفارش میدیم ، سوجو رو یکی دیگه میاره .
شاید کمی بی انصافی بود که این وقت شب دارم اون رو میفرستم خرید ، اما دوست داشتم مدت بیشتری باهاش باشم .
- نظرت در مورد مرغ تند چیه ؟
با شتاب و مظلومیت حرفم را تأیید میکند . خنده ام میگیرد ، چقدر با مزه بود !.
°°°
باد خنکی لای موهام می وزید که این بهم حس خوبی میداد .
ظرف سوجو را برمیدارم و هم لیوان خودم و هم لیوان او را پر میکنم . درسته موفق به سفارش غذا نشدیم ، اما حداقل سوجو داریم . لبخند پیروزمندانه ای میزنم .
اون دختر خیلی ساده و پاکی بود . حتی تاحالا سوحو نخورده بود . همه ی ما حداقل یک بار خودمون رو جای یک دانشجو جا زدیم و نوشیدنی گرفتیم . ولی اون انگار تاحالا هیچوقت بی بند و باری نکرده . از این نظر خوشحال بودم که اولینش با من بود .
کمی از سوجوی درون لیوانم مینوشم . سرم داشت گیج میرفت . شاید ۲ شیشه سوجو کمی زیاده روی بود ؟ نگاهی بهش میکنم : روی صندلی بیهوش شده بود . لبخندی میزنم . با یک حرکت تمام سوجوی باقی مانده توی بطری را سر میکشم .
صورتم داغ شده بود . احساس میکردم چشمانم سنگین شده و سرم درد میکنه . شاید واقعا زیاده روی کردم ؟ کم کم اشک جای داغی را روی صورتم میگیرد . فریاد میزنم .
- ازت متنفرم . با من چیکار کردی ؟ چرا دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم ؟ چرا هی میای توی ذهنم ؟ چرا آنقدر زود دلم برات تنگ میشه ؟ از چشمانی که تمام زندگی ام اند ، متنفرم . از لب هایی که بی تاب لمسشونم ، متنفرم . ازت متنفرم چشم قهوه ای . با من چیکار کردی ؟ دلم میخواد توی آغوشت گریه کنم اما وقتی پیشتم نمیتونم لبخند نزنم :)!
کمی از شکلات داغم میخورم . به سختی از گلوم پایین میرود . این چرا آنقدر غلیظ شده ؟ بیشتر شبیه قیر بود تا شکلات داغ .
با شنیدن صدای خنده اش سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم . فکر کنم هردو همان حس را به مایع غلیظ توی لیوانمون داشتیم ، شاید نباید دیگه به دستور های اینترنت توجه کنم ؟ لیوانم را روی کانتر میزارم . من هم نتوانستم خودم رو کنترل کنم و خندیدم . وقتی پیش اون بودم ، نمیتونستم لبخند نزنم .
: فکر کنم جایی از دستور رو اشتباه کردیم .
سرم را تکان میدهم .
- قطعا همینطوره ، نظرت چیه غذا از بیرون سفارش بدم ، با یکم سوجو ؟
لیوانش را متقابلا روی میز میگذارد و چشمانش از تعجب و کنجکاوی برق میزند .
: با غذا از بیرون موافقم ولی ما هنوز به سنی نرسیدیم که بتونیم سوجو بخوریم ، چجوری میخوای سفارش بدی ؟
تنها جایی که پارتی داشتن بدردم میخورد . گوشی ام را برمی دارم . به راننده ی پدرم پیام میدهم که برامون سوجو بگیره .
- خب فقط ما غذا رو سفارش میدیم ، سوجو رو یکی دیگه میاره .
شاید کمی بی انصافی بود که این وقت شب دارم اون رو میفرستم خرید ، اما دوست داشتم مدت بیشتری باهاش باشم .
- نظرت در مورد مرغ تند چیه ؟
با شتاب و مظلومیت حرفم را تأیید میکند . خنده ام میگیرد ، چقدر با مزه بود !.
°°°
باد خنکی لای موهام می وزید که این بهم حس خوبی میداد .
ظرف سوجو را برمیدارم و هم لیوان خودم و هم لیوان او را پر میکنم . درسته موفق به سفارش غذا نشدیم ، اما حداقل سوجو داریم . لبخند پیروزمندانه ای میزنم .
اون دختر خیلی ساده و پاکی بود . حتی تاحالا سوحو نخورده بود . همه ی ما حداقل یک بار خودمون رو جای یک دانشجو جا زدیم و نوشیدنی گرفتیم . ولی اون انگار تاحالا هیچوقت بی بند و باری نکرده . از این نظر خوشحال بودم که اولینش با من بود .
کمی از سوجوی درون لیوانم مینوشم . سرم داشت گیج میرفت . شاید ۲ شیشه سوجو کمی زیاده روی بود ؟ نگاهی بهش میکنم : روی صندلی بیهوش شده بود . لبخندی میزنم . با یک حرکت تمام سوجوی باقی مانده توی بطری را سر میکشم .
صورتم داغ شده بود . احساس میکردم چشمانم سنگین شده و سرم درد میکنه . شاید واقعا زیاده روی کردم ؟ کم کم اشک جای داغی را روی صورتم میگیرد . فریاد میزنم .
- ازت متنفرم . با من چیکار کردی ؟ چرا دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم ؟ چرا هی میای توی ذهنم ؟ چرا آنقدر زود دلم برات تنگ میشه ؟ از چشمانی که تمام زندگی ام اند ، متنفرم . از لب هایی که بی تاب لمسشونم ، متنفرم . ازت متنفرم چشم قهوه ای . با من چیکار کردی ؟ دلم میخواد توی آغوشت گریه کنم اما وقتی پیشتم نمیتونم لبخند نزنم :)!
۳.۶k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.