شات۲
نفسی عمیق کشید بریده بریده ...
اگر یکدست تمام نفسش را برون میکرد اشک هایش دنیا را غرق میکرد:)
لب پایینش را گزید و گفت :چرا باید ازم دل بکنی آرامشم؟!
خودت بهتر میدونی ...من دیگه وقتی ندارم...همینکه الان دارم اینجا نفس میکشم زیاد رویه!
۱۰۰روزقبل
اما مگر او نمیدانست اگر برود دل عزیزش ویران میشود و مرغ عشق ها یکی یکی میمیرند و نامجون طوفانی میشود در هرجا که یونشی سکوت کرده...
منظورتون چیه ؟ها؟سرطان خون؟اون سالم ترین آدمیه که میشناسم ...
=متاسفم اما این حقیقتیه که باید باهاش کنار بیاین جناب کیم !امیدوارم ۳ ماه عالی رو با همسرتون بگذرونید...
آن روز ها نامجون نابود شد ...
فرو ریخت...
یونشی هر روز که میگذشت بیشتر از روز قبلش از هم میپاشید ...
غصه دار بود از اینکه او را دوست داشت و کاری از دستش برنمیآمد!
اما آخر سرطان خون؟
این دیگر از کجا سر و کله اش پیدا شد؟
حالا که خوشبختی از نفس افتاده بود و دستشان بهش رسیده بود؟
۵۰روزقبل
ایکاش نرود وگرنه نامجون برگ پاییزی میشود که با نسیمی از درخت میافتد و زیر پا بیگانگان خرد میشود!
برای اولین بار بود کارش به بیمارستان کشیده ...
خون زیادی بالا آورده بود و تا سر حد مرگ نابود شد
چرا باید حال و روز دردانه اش را اینگونه ببیند ؟
دستش را محکم گرفته بود تا مانند خوشبختی از چنگش نرود...
اما چه فایده؟
او که به روحش دسترسی نداشت ...
بی صدا اشک نمینمیریخت بلکه نگاه میکرد و از درون به گلویش چنگ میانداخت...
گمراه بود و داشت داغان میشد؛
اگر او را همینگونه شوخی شوخی از دست بدهد ...
اگر از دستش بدهد چه ؟
آخر حالا که میتواند دستانش را بدون هیچ حد و مرزی بگیرد ؟
حالا که میتواند لبانش را بدون هیچ گونه ترسی در بند بگیرد؟
حالا که نیازش بیش از پیش درونش را فرسوده کرد؟
آخر چرا باید یکباره تمام تجربه های دردناک را بیاموزد؟
اگر یکدست تمام نفسش را برون میکرد اشک هایش دنیا را غرق میکرد:)
لب پایینش را گزید و گفت :چرا باید ازم دل بکنی آرامشم؟!
خودت بهتر میدونی ...من دیگه وقتی ندارم...همینکه الان دارم اینجا نفس میکشم زیاد رویه!
۱۰۰روزقبل
اما مگر او نمیدانست اگر برود دل عزیزش ویران میشود و مرغ عشق ها یکی یکی میمیرند و نامجون طوفانی میشود در هرجا که یونشی سکوت کرده...
منظورتون چیه ؟ها؟سرطان خون؟اون سالم ترین آدمیه که میشناسم ...
=متاسفم اما این حقیقتیه که باید باهاش کنار بیاین جناب کیم !امیدوارم ۳ ماه عالی رو با همسرتون بگذرونید...
آن روز ها نامجون نابود شد ...
فرو ریخت...
یونشی هر روز که میگذشت بیشتر از روز قبلش از هم میپاشید ...
غصه دار بود از اینکه او را دوست داشت و کاری از دستش برنمیآمد!
اما آخر سرطان خون؟
این دیگر از کجا سر و کله اش پیدا شد؟
حالا که خوشبختی از نفس افتاده بود و دستشان بهش رسیده بود؟
۵۰روزقبل
ایکاش نرود وگرنه نامجون برگ پاییزی میشود که با نسیمی از درخت میافتد و زیر پا بیگانگان خرد میشود!
برای اولین بار بود کارش به بیمارستان کشیده ...
خون زیادی بالا آورده بود و تا سر حد مرگ نابود شد
چرا باید حال و روز دردانه اش را اینگونه ببیند ؟
دستش را محکم گرفته بود تا مانند خوشبختی از چنگش نرود...
اما چه فایده؟
او که به روحش دسترسی نداشت ...
بی صدا اشک نمینمیریخت بلکه نگاه میکرد و از درون به گلویش چنگ میانداخت...
گمراه بود و داشت داغان میشد؛
اگر او را همینگونه شوخی شوخی از دست بدهد ...
اگر از دستش بدهد چه ؟
آخر حالا که میتواند دستانش را بدون هیچ حد و مرزی بگیرد ؟
حالا که میتواند لبانش را بدون هیچ گونه ترسی در بند بگیرد؟
حالا که نیازش بیش از پیش درونش را فرسوده کرد؟
آخر چرا باید یکباره تمام تجربه های دردناک را بیاموزد؟
۲.۳k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.