(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۳۹
از زبان باران
ناچار گذاشتمش تو تخت و پشت دایی راه افتادم سمت حیاط...تو حیاط نگاه کلی به خونه انداختم....کل این خونه باعث میشه تن و بدنم بلرزه...سر اتفاق هاش....تهمت هاش....تحقیر هاش....رومو از سمت خونه گرفتم و دادم به مهرشاد...اگه بذاره هر هفته بیام بچم و ببینم خیلی خوب میشه....قطعا که اجازه نمیده من برگردم توی این خونه پس حداقل امیدوارم این یکی رو اجازه بده....آروم رفتم و جلوی بدن هیکلی و قد بلندش وایسادم....زیونش رو فرو میکرد توی لپش....این حرکت خیلی برام آشناست....هر سری عصبی باشه این کارو انجام میده....نگاهش و داده بود به زمین....اصلا انگار نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه....اما نمیدونه همین کارش داره منو دیوونم میکنه....چرا نمیفهمه من عاشقشم....انقدر سخته....انقدر سخت بود که توی این ۷ سال نفهمید....نگاهم و دادم بهش...زیر لب گفتم:
_میشه دوباره بیام....
نگاهش داد به من و حرفم و قطع کرد....شروع کرد به قهقهه زدن....این چشه ؟؟؟چند قدم رفتم عقب که چند ثانیه بعد اون اومد جلوم وایساد....دیگه نمیخندید....با حرصی که تو لحنش پیدا میشد گفت:
_ارغوان؟؟دخترت؟؟تو اگه به فکر دخترت بودی اون کثافت کاری هارو راه نمینداختی
چرا داره اینجوری میکنه؟؟؟چرا فکر میکنه من اون کار رو با خواست خودم انجام دادم؟؟اون عوضی توی صدم ثانیه انجام داد....جوری که خودمم بعد از چند ثانیه متوجه شدم....اون عصبانیت تمام وجودشو در برگرفته....با عقلش فکر نمیکنه...فقط دنبال انتقام گرفتن از منه....سوالی که نذاشت بپرسم و دوباره پرسیدم:
_میشه هر از گاهی بیام ارغوان رو ببینم؟؟
قاطع جواب داد:
_نه
_ادامه داد:
_چیه؟؟ناراحت شدی؟؟؟ناراحت نشو تو که رهام و داری...میری با اون عشق و حال
دیگه با حرف هاش کم کم اشک داشت راه خودش رو پیدا میکرد...این چند وقته انقدر همه شون قلبم شکوندن دیگه قلبی برام نمونده....اون تیکه تیکه هاش داره به زور میتپن....با صدای بغض دارم گفتم:
_بالاخره یه روز بهت ثابت میشه من کاری نکردم و در نهایت پیش دخترت،من،خانوادت و بقیه شرمنده میشی و اون لحظه یاد این حرفم بیوفت
دستمو گرفت کشوندپشت سر خودش...بیرون از حیاط دستمو ول کرد....
_ه.ر.ز.ه ها جاشون تو خونه من نیست
با التماس گفتم:
_بذار بیا بچم و ببینم
طبق عادتش وقتی عصبی میشد عربده کشید:
_برو گمشووو
نگاهم و دادم به صورتش....من دوسش دارم....دلم چقدر نوازش کردن صورتش رو میخواد اما حیف که نمیشه...
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۳۹
از زبان باران
ناچار گذاشتمش تو تخت و پشت دایی راه افتادم سمت حیاط...تو حیاط نگاه کلی به خونه انداختم....کل این خونه باعث میشه تن و بدنم بلرزه...سر اتفاق هاش....تهمت هاش....تحقیر هاش....رومو از سمت خونه گرفتم و دادم به مهرشاد...اگه بذاره هر هفته بیام بچم و ببینم خیلی خوب میشه....قطعا که اجازه نمیده من برگردم توی این خونه پس حداقل امیدوارم این یکی رو اجازه بده....آروم رفتم و جلوی بدن هیکلی و قد بلندش وایسادم....زیونش رو فرو میکرد توی لپش....این حرکت خیلی برام آشناست....هر سری عصبی باشه این کارو انجام میده....نگاهش و داده بود به زمین....اصلا انگار نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه....اما نمیدونه همین کارش داره منو دیوونم میکنه....چرا نمیفهمه من عاشقشم....انقدر سخته....انقدر سخت بود که توی این ۷ سال نفهمید....نگاهم و دادم بهش...زیر لب گفتم:
_میشه دوباره بیام....
نگاهش داد به من و حرفم و قطع کرد....شروع کرد به قهقهه زدن....این چشه ؟؟؟چند قدم رفتم عقب که چند ثانیه بعد اون اومد جلوم وایساد....دیگه نمیخندید....با حرصی که تو لحنش پیدا میشد گفت:
_ارغوان؟؟دخترت؟؟تو اگه به فکر دخترت بودی اون کثافت کاری هارو راه نمینداختی
چرا داره اینجوری میکنه؟؟؟چرا فکر میکنه من اون کار رو با خواست خودم انجام دادم؟؟اون عوضی توی صدم ثانیه انجام داد....جوری که خودمم بعد از چند ثانیه متوجه شدم....اون عصبانیت تمام وجودشو در برگرفته....با عقلش فکر نمیکنه...فقط دنبال انتقام گرفتن از منه....سوالی که نذاشت بپرسم و دوباره پرسیدم:
_میشه هر از گاهی بیام ارغوان رو ببینم؟؟
قاطع جواب داد:
_نه
_ادامه داد:
_چیه؟؟ناراحت شدی؟؟؟ناراحت نشو تو که رهام و داری...میری با اون عشق و حال
دیگه با حرف هاش کم کم اشک داشت راه خودش رو پیدا میکرد...این چند وقته انقدر همه شون قلبم شکوندن دیگه قلبی برام نمونده....اون تیکه تیکه هاش داره به زور میتپن....با صدای بغض دارم گفتم:
_بالاخره یه روز بهت ثابت میشه من کاری نکردم و در نهایت پیش دخترت،من،خانوادت و بقیه شرمنده میشی و اون لحظه یاد این حرفم بیوفت
دستمو گرفت کشوندپشت سر خودش...بیرون از حیاط دستمو ول کرد....
_ه.ر.ز.ه ها جاشون تو خونه من نیست
با التماس گفتم:
_بذار بیا بچم و ببینم
طبق عادتش وقتی عصبی میشد عربده کشید:
_برو گمشووو
نگاهم و دادم به صورتش....من دوسش دارم....دلم چقدر نوازش کردن صورتش رو میخواد اما حیف که نمیشه...
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۳.۱k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.