PΛЯƬ8
بیدار شدم و دیدم که روی تختم
تا جایی که یادم میومد توی اتاق هنرم خوابیدم اما چرا یهو اینجا بیدار شدم؟
رومو کردم اونطرف دیدم که جیمین روی یه تخت یه نفره خوابیده
خب پفیوز تخت داشتی به من میگفتی بیام روی اون بخوابم بجای اینکه روی اون مبلای سفت بخوابم
بلند شدم و رفتم پایین
ساعت 6 صبح بود تعجب کرده بودم برای اینقدر زود بیدار شدن
رفتم دستشویی پایین و یه اب به دست و صورتم زدم
چون فعلا گرسنه ام نبود چیزی نخوردم و خواستم توی اتاق هنرم تا نقاشی بکشم
اول رفتم لباسامو عوض کردم و یک لباس راحتی پوشیدم
رفتم توی اتاق هنر و سه پایه رو تنظیم کردم که روبروی نور باشه
یه نقاشی ذهنی از طبیعت کشیدم
وقتایی که حالم خوب بود نقاشی ها خوب به هنم میرسید ووقتایی که حالم بد بود ناشی های منفی میکشیدم
تا دوساعت روی نقاشیم کار کردم و دیگه خسته شدم و رفتم بیرون
رفتم تو اشچز خونه تا اب بخورم
دیدم که جیمین داره صبحونه میخوره
با حالت سر گفتم:چرا سرکار نیستی؟
سرد جواب داد:امروز تعطیله
گفتم:اها ورفتم سمت کابینت و یک لیوان برداشتم و رفتمطرف یخچال و اب ریختم و خوردم
داشتم میرم تم توی حال
جیمین گفت:صبحانه نمیخوری؟
گفتم:نه میل ندارم
و رفتم توی حال لپتاپم رو میخواستمممم
ولی توی خونمون بود
رفتم بالا و رفتم توی اتاق لباس
خدارو شکر مثل خونه خودمون همش لباس مجلسی نبود و اسپرت هم داشت
یک لباس اسپرت(اسلاید 2)پوشیدم و رفتم پایین
جیمین توی هال بود
گفتم :من میرم وسایلم رو از خونمون بیارم هیچی از وسایلم به جز گوشیم اینجا نیست
گفت:نمیشه بری خونه مامان بابات
با تعجب گفتم:اها....اونوقت چرا؟
گفت:چون بعد ازدواج دختر دیگه نباید خانوادشو زیاد ببینه این یه قانونه توی خانواده پارک مگه بهت نگفتن؟
با عبانیت رفتم جلوش که روی مبل نشسته بود و گفتم:اصلا همچین چیزی وجود نداره من خانوادمو میخوام ببینم و توهم هیچ حقی نداری که جلومو بگیری فهمیدی؟
اومد وایساد جلوم و با حالت عصبی گفت:هوییی اروم صداتو برای من بالا نبری ها
گفتم :میبرم ببینم کی میخواد جلومو بگیره....پسره عوضی (درست حرف بزن هااااا)
(در صورتی ا/ت اینارو به جیمین میگفت که صاف توی چشماش نگاه میکرد)
رفتم سمت در و خواستم برم بیرون که جیمین دستمو گرفت
باحالت عصبی داد زد : برو گمشو تو نبینم که بدون اجازه من بری بیرون ها
منم که سرم درد میکرد واسه اینجور دعوا ها هولش دادم عقب
با داد گفتم:تو کی باشی برای من تعیین تکلیف کنی ها؟
خون جلوی چشماشو گرفته بود گفت:اینجا وه منه و هرچی منم میگم باید باشه فهمیدی؟(فریاد)
منم با فریاد گفتم:هوشه صداتو برای من بالا نبری هاااا من از خدامه از طویله تو برم بیرون برو گمشو اونور تا برم
با فریا گفت:ا/ت سریع میری گم میشی توی اتاق وگرنه بد بلایی به سرت میارمااا
گفتم:تو هیچ گوهی نمیتونی بخوری فهمیدی؟(ادمین میخواد پارت بعد ا/ت رو بکشهههه)
یهو براید استایل بغلم کرد و منم هی مشت میزدم بهش و میگفتم:هوییی لاشییی بزارم زمین سریع بیشعور بزارم زمیییییین
بی توجه به حرفم منو گرفته بود و میبردتم بالا منم هی توی بغلش وول میخوردم اما بی فایده بود
منو برد به اتاق خواب و گذاشتتم زمین و رفت و درو قفل کرد
بلند شدم و زدم به در و میگفتم:هویییی در منو باز کن به چه حقی در منو میبندی .تو هیچکاره منی عوضییییی
عین سگ پاچه گیر بودم هر لحظه ممکن بود دست به هر کاری بزنم
هی داد میزدم که بیاد در منو باز کنه اما بشعور بیش از حد رو مخ و خونسرد بوددد...
تا جایی که یادم میومد توی اتاق هنرم خوابیدم اما چرا یهو اینجا بیدار شدم؟
رومو کردم اونطرف دیدم که جیمین روی یه تخت یه نفره خوابیده
خب پفیوز تخت داشتی به من میگفتی بیام روی اون بخوابم بجای اینکه روی اون مبلای سفت بخوابم
بلند شدم و رفتم پایین
ساعت 6 صبح بود تعجب کرده بودم برای اینقدر زود بیدار شدن
رفتم دستشویی پایین و یه اب به دست و صورتم زدم
چون فعلا گرسنه ام نبود چیزی نخوردم و خواستم توی اتاق هنرم تا نقاشی بکشم
اول رفتم لباسامو عوض کردم و یک لباس راحتی پوشیدم
رفتم توی اتاق هنر و سه پایه رو تنظیم کردم که روبروی نور باشه
یه نقاشی ذهنی از طبیعت کشیدم
وقتایی که حالم خوب بود نقاشی ها خوب به هنم میرسید ووقتایی که حالم بد بود ناشی های منفی میکشیدم
تا دوساعت روی نقاشیم کار کردم و دیگه خسته شدم و رفتم بیرون
رفتم تو اشچز خونه تا اب بخورم
دیدم که جیمین داره صبحونه میخوره
با حالت سر گفتم:چرا سرکار نیستی؟
سرد جواب داد:امروز تعطیله
گفتم:اها ورفتم سمت کابینت و یک لیوان برداشتم و رفتمطرف یخچال و اب ریختم و خوردم
داشتم میرم تم توی حال
جیمین گفت:صبحانه نمیخوری؟
گفتم:نه میل ندارم
و رفتم توی حال لپتاپم رو میخواستمممم
ولی توی خونمون بود
رفتم بالا و رفتم توی اتاق لباس
خدارو شکر مثل خونه خودمون همش لباس مجلسی نبود و اسپرت هم داشت
یک لباس اسپرت(اسلاید 2)پوشیدم و رفتم پایین
جیمین توی هال بود
گفتم :من میرم وسایلم رو از خونمون بیارم هیچی از وسایلم به جز گوشیم اینجا نیست
گفت:نمیشه بری خونه مامان بابات
با تعجب گفتم:اها....اونوقت چرا؟
گفت:چون بعد ازدواج دختر دیگه نباید خانوادشو زیاد ببینه این یه قانونه توی خانواده پارک مگه بهت نگفتن؟
با عبانیت رفتم جلوش که روی مبل نشسته بود و گفتم:اصلا همچین چیزی وجود نداره من خانوادمو میخوام ببینم و توهم هیچ حقی نداری که جلومو بگیری فهمیدی؟
اومد وایساد جلوم و با حالت عصبی گفت:هوییی اروم صداتو برای من بالا نبری ها
گفتم :میبرم ببینم کی میخواد جلومو بگیره....پسره عوضی (درست حرف بزن هااااا)
(در صورتی ا/ت اینارو به جیمین میگفت که صاف توی چشماش نگاه میکرد)
رفتم سمت در و خواستم برم بیرون که جیمین دستمو گرفت
باحالت عصبی داد زد : برو گمشو تو نبینم که بدون اجازه من بری بیرون ها
منم که سرم درد میکرد واسه اینجور دعوا ها هولش دادم عقب
با داد گفتم:تو کی باشی برای من تعیین تکلیف کنی ها؟
خون جلوی چشماشو گرفته بود گفت:اینجا وه منه و هرچی منم میگم باید باشه فهمیدی؟(فریاد)
منم با فریاد گفتم:هوشه صداتو برای من بالا نبری هاااا من از خدامه از طویله تو برم بیرون برو گمشو اونور تا برم
با فریا گفت:ا/ت سریع میری گم میشی توی اتاق وگرنه بد بلایی به سرت میارمااا
گفتم:تو هیچ گوهی نمیتونی بخوری فهمیدی؟(ادمین میخواد پارت بعد ا/ت رو بکشهههه)
یهو براید استایل بغلم کرد و منم هی مشت میزدم بهش و میگفتم:هوییی لاشییی بزارم زمین سریع بیشعور بزارم زمیییییین
بی توجه به حرفم منو گرفته بود و میبردتم بالا منم هی توی بغلش وول میخوردم اما بی فایده بود
منو برد به اتاق خواب و گذاشتتم زمین و رفت و درو قفل کرد
بلند شدم و زدم به در و میگفتم:هویییی در منو باز کن به چه حقی در منو میبندی .تو هیچکاره منی عوضییییی
عین سگ پاچه گیر بودم هر لحظه ممکن بود دست به هر کاری بزنم
هی داد میزدم که بیاد در منو باز کنه اما بشعور بیش از حد رو مخ و خونسرد بوددد...
۱.۷k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.