p: 35
میترسیدم قطعا بازم یه کاری میخوان بکنن
داهی که مشخص بود از حضورشون باخبر بوده بدو بدو به سمت هیونجین رفت و بغلش کرد
داهی:دلتنگت بودم اوپاا
بلاخره خانواده هیونجین بعد مکالمه ای کوتاه برای خوشامدگویی نشستن
انیتا:مگه اونا قرار بوده بیان(اروم)
هیونجو:اره قرار ازدواجه داهی و هیونجینو میخوایم تعیین کنیم(اروم)
ازدواج؟مگه بهم نخورده بود؟اون لامای صورتی به من قول داده بود گفته بود که این ازدواج صورت نمیگیره پس این چی بود
نگاهش کردم با لبخندی جوابمو داد
عصبی گوشیمو روشن کردم و بهش پیام دادم که"چخبره؟"
نگاهشو ازم گرفت و به گوشیش داد
_چیز مهمی نیست نگران نباش☺️
این پیامش بیشتر اذیتم میکرد شَکم بیشتر میشد و روح و روانم بهم میریخت
حرف زدن باهاش بدتر عصبیم میکرد پس فقط به خاموش کردن گوشی راضی شدم فیلیکس نبود و این سوال بود برام که کجاست و چرا نیومده ولی نمیدونستم از کی بپرسم هیونجین که کلا نمیشه ازش سوال پرسید
اونا صحبت میکردن و من ساکت بودم حتی حرفاشونم نمیشنیدم و صدای نوتیف گوشیم بود که اون سکوتو بهم زد
هیونجین بود باز
"
_چیشده؟
-چیزی نیست
_عادت نداری انقد ساکت باشی نکنه ازینکه شنیدی من میخوام ازدواج کنم ناراحتی😄
-چی میگیی اصلنممم
_نگران نباش اصلا این ازدواج صورت نمیگیره
"
تا خواستم جوابشو بدم متوجه حضور خانواده کانگ شدم و زود گوشیو خاموش کردم و همراه بقیه بلند شدیم برای احترام
مین وو همراهشون بود البته تعجبیم نداشت
※عروس خوشگلم چطوره(لبخند)
اولش نفهمیدم با کیه ولی وقتی دیدم هم نگاه بقیه و هم نگاه خودش روی منه یادم افتادم که منظورش خودمم
آنیتا:خوبم خیلی ممنون شما چطورین(لبخند)
※خوبم عزیزم(لبخند)
متقابل لبخندی بهش زدم
اونا نشستن و از شانس بدم مین وو دقیقا کنار من نشست چون جایی نمونده بود
مین وو:دوستتو پیدا کردی
انیتا:اوه ارع
ابرویی بالا انداخت و با لبخند مرموزی گفت
_احیانا اون دوستت هوانگ هیونجین نبوده
انیتا:وای تو از کجا میدونی(متعجب)
مین وو:میدونم دیگه از رابطتون باخبرم
انیتا:چطورررر
مین وو:از نگاه کردناش مشخصه (لبخند)
نمیفهمیدم منظورشو با سر اشاره ای به هیونجین کرد و باعث شد نگاهم به سمتش کشیده شد و با دیدن چهره درهم و نگاه عصبیش زود نگاهمو ازش گرفتم
داهی که مشخص بود از حضورشون باخبر بوده بدو بدو به سمت هیونجین رفت و بغلش کرد
داهی:دلتنگت بودم اوپاا
بلاخره خانواده هیونجین بعد مکالمه ای کوتاه برای خوشامدگویی نشستن
انیتا:مگه اونا قرار بوده بیان(اروم)
هیونجو:اره قرار ازدواجه داهی و هیونجینو میخوایم تعیین کنیم(اروم)
ازدواج؟مگه بهم نخورده بود؟اون لامای صورتی به من قول داده بود گفته بود که این ازدواج صورت نمیگیره پس این چی بود
نگاهش کردم با لبخندی جوابمو داد
عصبی گوشیمو روشن کردم و بهش پیام دادم که"چخبره؟"
نگاهشو ازم گرفت و به گوشیش داد
_چیز مهمی نیست نگران نباش☺️
این پیامش بیشتر اذیتم میکرد شَکم بیشتر میشد و روح و روانم بهم میریخت
حرف زدن باهاش بدتر عصبیم میکرد پس فقط به خاموش کردن گوشی راضی شدم فیلیکس نبود و این سوال بود برام که کجاست و چرا نیومده ولی نمیدونستم از کی بپرسم هیونجین که کلا نمیشه ازش سوال پرسید
اونا صحبت میکردن و من ساکت بودم حتی حرفاشونم نمیشنیدم و صدای نوتیف گوشیم بود که اون سکوتو بهم زد
هیونجین بود باز
"
_چیشده؟
-چیزی نیست
_عادت نداری انقد ساکت باشی نکنه ازینکه شنیدی من میخوام ازدواج کنم ناراحتی😄
-چی میگیی اصلنممم
_نگران نباش اصلا این ازدواج صورت نمیگیره
"
تا خواستم جوابشو بدم متوجه حضور خانواده کانگ شدم و زود گوشیو خاموش کردم و همراه بقیه بلند شدیم برای احترام
مین وو همراهشون بود البته تعجبیم نداشت
※عروس خوشگلم چطوره(لبخند)
اولش نفهمیدم با کیه ولی وقتی دیدم هم نگاه بقیه و هم نگاه خودش روی منه یادم افتادم که منظورش خودمم
آنیتا:خوبم خیلی ممنون شما چطورین(لبخند)
※خوبم عزیزم(لبخند)
متقابل لبخندی بهش زدم
اونا نشستن و از شانس بدم مین وو دقیقا کنار من نشست چون جایی نمونده بود
مین وو:دوستتو پیدا کردی
انیتا:اوه ارع
ابرویی بالا انداخت و با لبخند مرموزی گفت
_احیانا اون دوستت هوانگ هیونجین نبوده
انیتا:وای تو از کجا میدونی(متعجب)
مین وو:میدونم دیگه از رابطتون باخبرم
انیتا:چطورررر
مین وو:از نگاه کردناش مشخصه (لبخند)
نمیفهمیدم منظورشو با سر اشاره ای به هیونجین کرد و باعث شد نگاهم به سمتش کشیده شد و با دیدن چهره درهم و نگاه عصبیش زود نگاهمو ازش گرفتم
۵.۸k
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.