𝔭𝔞𝔯𝔱/𝟐𝟎
تهیونگ نگاهی به هایون که گوشی کنار گوشش منتظر وصل تماس بود بود تهیونگ "ایملیا کیه؟"
هایون با وصل شدن تماس هول شده و بدون فکر جواب تهیونگ رو داد "دختره ایملدا"
تهیونگ که تو شوک به هایون در حال صبحت خیره شده بود دلش ریخت یعنی ازدواج کرده!
نه چون همچیه درباره اش میدونست تو این چند سال با چه کسی بود؟ اصلا با کسی بوده؟
همچی از ذهنش خطور کرد اما اینکه شاید اون بچه مال خودش باشه نه
هایون تماسشو قطع کرد و با عجله به سمت تهیونگ برگشت هایون"من باید برم مثل اینکه گیر افتادن بعدا میبینمتون"
خواست بره که تهیونگ دستشو گرفت و باصدای آرومی لب زد"ایملیا پدر داره؟"
هایون که فهمیده بود تازه چه گندی زده فقط خواست که تهیونگ آروم تر کنه اما ناخواسته بدترش کرد دستی به بازوش زد و گفت هایون"تهیونگ متاسفم باید همون اول میگفتم که ایملیا دخترته"
تهیونگ سرش رو بالا اورد و هایون نگاه کرد این همه شوک تو یه شب واقعا سخت بود تهیونگ"چ. چی"
ایملدا بالاخره رسیده بود و با دیدن ایملیا که یکم ترسیده چپیده بود تو بغل رزی سمت رفت و بغلش کرد سرش رو بین گردن کوچولو و خوش بوش فرو کرده بود و از اینکه فرشته کوچولو خوبه نفس راحت میکشید
با صدای ایملیا به خودش امد و نگاهی به صورت دختر کوچولو که بادیدن مامانش آروم شده بود کرد
امیلیا"مامان من حالم خوبه"
با لبخند درحالی که با دستای کوچولوش صورت ایملدا قاب گرفته بود میگفت
ایملیا رو بغل کرد از زمین بلندش کرد ایملیا از فرصت استفاده کرد و سرش رو روی شونه ایملدا گذاشت
...
میدونست که برای گفتن اینا ایملدا میکشتش اما تهیونگ حق داشت که بدونه بچه داره
حالا که یکم آروم شده بود داشت به این فکر میکرد که چقدر دلش میخواد اون دختر بچه رو ببینه
همینطور که سر جاش نشسته بود گفت تهیونگ"چند سالشه؟"
هایون با وصل شدن تماس هول شده و بدون فکر جواب تهیونگ رو داد "دختره ایملدا"
تهیونگ که تو شوک به هایون در حال صبحت خیره شده بود دلش ریخت یعنی ازدواج کرده!
نه چون همچیه درباره اش میدونست تو این چند سال با چه کسی بود؟ اصلا با کسی بوده؟
همچی از ذهنش خطور کرد اما اینکه شاید اون بچه مال خودش باشه نه
هایون تماسشو قطع کرد و با عجله به سمت تهیونگ برگشت هایون"من باید برم مثل اینکه گیر افتادن بعدا میبینمتون"
خواست بره که تهیونگ دستشو گرفت و باصدای آرومی لب زد"ایملیا پدر داره؟"
هایون که فهمیده بود تازه چه گندی زده فقط خواست که تهیونگ آروم تر کنه اما ناخواسته بدترش کرد دستی به بازوش زد و گفت هایون"تهیونگ متاسفم باید همون اول میگفتم که ایملیا دخترته"
تهیونگ سرش رو بالا اورد و هایون نگاه کرد این همه شوک تو یه شب واقعا سخت بود تهیونگ"چ. چی"
ایملدا بالاخره رسیده بود و با دیدن ایملیا که یکم ترسیده چپیده بود تو بغل رزی سمت رفت و بغلش کرد سرش رو بین گردن کوچولو و خوش بوش فرو کرده بود و از اینکه فرشته کوچولو خوبه نفس راحت میکشید
با صدای ایملیا به خودش امد و نگاهی به صورت دختر کوچولو که بادیدن مامانش آروم شده بود کرد
امیلیا"مامان من حالم خوبه"
با لبخند درحالی که با دستای کوچولوش صورت ایملدا قاب گرفته بود میگفت
ایملیا رو بغل کرد از زمین بلندش کرد ایملیا از فرصت استفاده کرد و سرش رو روی شونه ایملدا گذاشت
...
میدونست که برای گفتن اینا ایملدا میکشتش اما تهیونگ حق داشت که بدونه بچه داره
حالا که یکم آروم شده بود داشت به این فکر میکرد که چقدر دلش میخواد اون دختر بچه رو ببینه
همینطور که سر جاش نشسته بود گفت تهیونگ"چند سالشه؟"
۴۶.۰k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.