وقتس عاشقش بودی ولی...
part:①⑦
part:①⑦
انقدر تو تراس اتاقش گریه کرده بودم که چشمام تار میدید ولی با چندبار پلک زدن درست شد..چشمام باد کرده بود حسش میکردم... با جون لشم پاشدم و اروم تو اتاق قدم بر میداشتم تا برم بیرون که چشمم به یه گردنبند افتاد مال اون بود... وقتی انداخته بود چقدر تو گردنش قشنگ میشد...ورش داشتم... گفتم حداقل اینو ازش داشته باشم...
و همیشه قانون شماره اول کیپاپ:
①هیچوقت عاشق ایدلت نشو!! 🙂
مگه تخسیر من بود؟! قلبم عاشقش شده.... من عذابشو میکشم... شیرینیشو یه دختره دیگه... شادیش مال یه دختر دیگع.. عشقش مال یه دختره دیگه... منم اینجا هیچی نیستم فقط نشستم خوشبختیه همرو میبینم... با اینکه خودم هیچی ندارم... پول به چه درد میخوره..!
از اتاق اومدم بیرون کالکی اومد پیشم..!
کالکی: خوبی؟؟ چرا گریه کردی؟!
ا.ت: نبابا هع.. گریه چیه؟!(با خنده مصنوعی)
کالکی: معلومه گریه کردی... فهمیدم...چیشده.. اشکال نداره اینهمه پسر!!
ا.ت:هع... اینهمه پسر...!؟مگه همشون به پای اقای کیم تهیونگ میرسن... من به خدا گفته بودم... یا اون یا هیچکس... من همچیو به خدا سپرده بودم... م.. من عاشقش بودم... ولی.... هیچی بابا چند روز دیگه هم که میریم عروسیش... لباس قشنگ بپوشیااا... (لبخند مصنوعی)
کالکی:چ.. چی داری میگی!
ا.ت: من دیگه میرم خونم... زیاد کار دارم...
کالکی: ا.ت با توعم...
بدون توجه به کالکی وسایلامو جمع کردمو از پله ها رفتم پایین... دیدم تهیونگ با جونگ کوک دارن بگو. بخند میکنن...مگ براشم مهمه!؟ 🙂💔با صدای بلند گفتم
ا.ت: خداحافظ اقا جئون جونگ کوک و اقای کیم تهیونگ(کیم تهیونگو محکم تر گفت)
جونگ کوک. سری تکون داد و تهیونک هیچ... یلحظه برنگشت ببینه کیه داره میره... البته فهمید منم...خیلی وقته میدونم برای کسی ارزش ندارم...
با ماشین به سمت خونه حرکت کردم... بغضم دیکه ترکید افتادم. زمینو فقط گریه کردم... فقط گریه...
ا.ت: چ... چرا... چرا اینجوری شد؟!.... چرا من انقدر بدبختم... چرا کسی منو دوست نداره... چرا برای کسی اهمیت ندارم.... چرا نمیمرم.... چرا... ـرا خدااا چرا منو نمیکشی... وقتی برای کسی مهم نیستم؟! چرا همون تو شکم مامانم نمردم؟!(دادو گریه بسیار شدید)
هرچی بود فقط چرا بود فقط چرا... ولی... ولی من دیکه تصمیمو گرفتم که دیگه این زندگیه کوفتیو تموم کنم... رفتم حموم و تیغو ورداشتم اشکا جلو چشمامو تار کرده بود...نزدیک رگم کردمو.....
(سوال میپرسم... کسایی که الان دارن رمان منو میخونن دقیق بگین چند سالتونه؟؟)
part:①⑦
انقدر تو تراس اتاقش گریه کرده بودم که چشمام تار میدید ولی با چندبار پلک زدن درست شد..چشمام باد کرده بود حسش میکردم... با جون لشم پاشدم و اروم تو اتاق قدم بر میداشتم تا برم بیرون که چشمم به یه گردنبند افتاد مال اون بود... وقتی انداخته بود چقدر تو گردنش قشنگ میشد...ورش داشتم... گفتم حداقل اینو ازش داشته باشم...
و همیشه قانون شماره اول کیپاپ:
①هیچوقت عاشق ایدلت نشو!! 🙂
مگه تخسیر من بود؟! قلبم عاشقش شده.... من عذابشو میکشم... شیرینیشو یه دختره دیگه... شادیش مال یه دختر دیگع.. عشقش مال یه دختره دیگه... منم اینجا هیچی نیستم فقط نشستم خوشبختیه همرو میبینم... با اینکه خودم هیچی ندارم... پول به چه درد میخوره..!
از اتاق اومدم بیرون کالکی اومد پیشم..!
کالکی: خوبی؟؟ چرا گریه کردی؟!
ا.ت: نبابا هع.. گریه چیه؟!(با خنده مصنوعی)
کالکی: معلومه گریه کردی... فهمیدم...چیشده.. اشکال نداره اینهمه پسر!!
ا.ت:هع... اینهمه پسر...!؟مگه همشون به پای اقای کیم تهیونگ میرسن... من به خدا گفته بودم... یا اون یا هیچکس... من همچیو به خدا سپرده بودم... م.. من عاشقش بودم... ولی.... هیچی بابا چند روز دیگه هم که میریم عروسیش... لباس قشنگ بپوشیااا... (لبخند مصنوعی)
کالکی:چ.. چی داری میگی!
ا.ت: من دیگه میرم خونم... زیاد کار دارم...
کالکی: ا.ت با توعم...
بدون توجه به کالکی وسایلامو جمع کردمو از پله ها رفتم پایین... دیدم تهیونگ با جونگ کوک دارن بگو. بخند میکنن...مگ براشم مهمه!؟ 🙂💔با صدای بلند گفتم
ا.ت: خداحافظ اقا جئون جونگ کوک و اقای کیم تهیونگ(کیم تهیونگو محکم تر گفت)
جونگ کوک. سری تکون داد و تهیونک هیچ... یلحظه برنگشت ببینه کیه داره میره... البته فهمید منم...خیلی وقته میدونم برای کسی ارزش ندارم...
با ماشین به سمت خونه حرکت کردم... بغضم دیکه ترکید افتادم. زمینو فقط گریه کردم... فقط گریه...
ا.ت: چ... چرا... چرا اینجوری شد؟!.... چرا من انقدر بدبختم... چرا کسی منو دوست نداره... چرا برای کسی اهمیت ندارم.... چرا نمیمرم.... چرا... ـرا خدااا چرا منو نمیکشی... وقتی برای کسی مهم نیستم؟! چرا همون تو شکم مامانم نمردم؟!(دادو گریه بسیار شدید)
هرچی بود فقط چرا بود فقط چرا... ولی... ولی من دیکه تصمیمو گرفتم که دیگه این زندگیه کوفتیو تموم کنم... رفتم حموم و تیغو ورداشتم اشکا جلو چشمامو تار کرده بود...نزدیک رگم کردمو.....
(سوال میپرسم... کسایی که الان دارن رمان منو میخونن دقیق بگین چند سالتونه؟؟)
۱۰.۷k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.