پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part15
:اره...
همون لحظه ملیس و سوفی بدو بدو اومدن تو اتاق بغلمم کردن
ملیس: وای خوبی؟
سوفی: چیزیت نشد؟ میدونستی چقد دنبالت گشتیم حالت خوبه؟
: بچه ها خوبم خوبم نگران نباشین چیزیم نیس فقط تا دستمو از فشار نشکستین برید کنار
هردو: وای ببخشید... بلند شدن رفتن نشستن
: خب هری چی میگفتی؟
هری: میخواستم بپرسم تو چاه چیکار میکردی ینی چجوری افتادی؟ اخه پرفسور مکوناگال داشت سر مالفوی داد میزد
همه چی زیر سر اونه نه؟
ماجرا رو بهشون تعریف کردم و همشون خیلی اعصبانی شدنـ
رون: این پسر مو زرده دیکه خیلی داره از حدش میگذره
هرماینی:.... چند تت پشت سر هم فحش داد😂
هری: باید تلافی کنیمـ
: نه نه شما اصلا باش کاری نداشته باشین من به خاطر اینکه بیشتر تو چاه انداختتم نه بلکه واسه خاطر حرفایی که زد بدجور دلمو شیکوند نمیتونم حرفاشو فراموش کنم و همیچوقت تا اخز عمرم نمیبخشمش خودمم به موقش انتقاممو میگیرم
ملیس: باید بگیری پسره عوضی..
سوفی: اصلا من میرم همین الانهم خودشو هم اون دوستای اشغالشو جر بدم
: نه سوفی لازم نیس گفتم که پسره خیلی مریضیه یه بلایی سرت میاره
سوفی غلط میکنه، هیچکاری ازش برنمیاد
: نه تو ول کن خودم به موقش وارد عمل میشم
سوفی: اوفف باشه...
بچه ها برا اینکه من استراحت کنم بلند شدن خدافظی کردن رفتن بعدشم پامپب چون چند وقته ندیده بودمش اومد خودشو واسم لوس کزد خوابید کنارم
باهم دوتایب کمی استراحت کردیم از خواب بلند شدم دیدم ساعت 8 الان شامو میدادن باید میرفتم سالن بزرگ
لباسامو اروم پوشیدم پامپیو گرفتم بغلم راه افتادم رفتم سالن نشستم رو میز ملیسو سوفیم نشستن کنارم دراکو هم نشست چند صندلی روبروم اون ور تر تا چش تو چشم نشیم ملیسو سوفی هردو داشتن زیر زبونی فحش میدادن اما من کاری نداشتم چون قلبمو شکسته بود کلا عصبانیتی نداشتم فقط غمگین بودم شامو خوردیم بعد که همه داشتن میرفتن خوابگاها پرفسور مکگوناگال به من گف برم اتاق پدر منم پامپیو دادم دست ملیس ببره همراه با پرفسور رفتم اتاقش
پرفسور مکگوناگال: خب ببین دخترم ما میخوایم یه جیزی بهت یکیم فقط خوب به حرفامون گوش کن باشه
: اهم باشه
پدر: دخترم ماری این انتخاب اصلا انتخاب مورد علاقه من نیست و راستشو بخوای اجباریه ما مجبوریم این کارو انجام بدیم
پ. م: بله عزیزم، خب تو که خودت از اتفاقای این چند وقته خبر داری که چیشده و چه بالاهایی سرت اومده، ما میخوایم تا تورو برای حفظ امنیت و دور بودن از خطراتی که تهدیدت میکنن بفرستیمت تا از هاگوارتز بری
: چییییــــــــ؟ چیدارین میگین پرفسور.... پدر این ممکن نیست اره یه شوخیه... خواهش میکنم بگو که شوخیه
پدر:...
#part15
:اره...
همون لحظه ملیس و سوفی بدو بدو اومدن تو اتاق بغلمم کردن
ملیس: وای خوبی؟
سوفی: چیزیت نشد؟ میدونستی چقد دنبالت گشتیم حالت خوبه؟
: بچه ها خوبم خوبم نگران نباشین چیزیم نیس فقط تا دستمو از فشار نشکستین برید کنار
هردو: وای ببخشید... بلند شدن رفتن نشستن
: خب هری چی میگفتی؟
هری: میخواستم بپرسم تو چاه چیکار میکردی ینی چجوری افتادی؟ اخه پرفسور مکوناگال داشت سر مالفوی داد میزد
همه چی زیر سر اونه نه؟
ماجرا رو بهشون تعریف کردم و همشون خیلی اعصبانی شدنـ
رون: این پسر مو زرده دیکه خیلی داره از حدش میگذره
هرماینی:.... چند تت پشت سر هم فحش داد😂
هری: باید تلافی کنیمـ
: نه نه شما اصلا باش کاری نداشته باشین من به خاطر اینکه بیشتر تو چاه انداختتم نه بلکه واسه خاطر حرفایی که زد بدجور دلمو شیکوند نمیتونم حرفاشو فراموش کنم و همیچوقت تا اخز عمرم نمیبخشمش خودمم به موقش انتقاممو میگیرم
ملیس: باید بگیری پسره عوضی..
سوفی: اصلا من میرم همین الانهم خودشو هم اون دوستای اشغالشو جر بدم
: نه سوفی لازم نیس گفتم که پسره خیلی مریضیه یه بلایی سرت میاره
سوفی غلط میکنه، هیچکاری ازش برنمیاد
: نه تو ول کن خودم به موقش وارد عمل میشم
سوفی: اوفف باشه...
بچه ها برا اینکه من استراحت کنم بلند شدن خدافظی کردن رفتن بعدشم پامپب چون چند وقته ندیده بودمش اومد خودشو واسم لوس کزد خوابید کنارم
باهم دوتایب کمی استراحت کردیم از خواب بلند شدم دیدم ساعت 8 الان شامو میدادن باید میرفتم سالن بزرگ
لباسامو اروم پوشیدم پامپیو گرفتم بغلم راه افتادم رفتم سالن نشستم رو میز ملیسو سوفیم نشستن کنارم دراکو هم نشست چند صندلی روبروم اون ور تر تا چش تو چشم نشیم ملیسو سوفی هردو داشتن زیر زبونی فحش میدادن اما من کاری نداشتم چون قلبمو شکسته بود کلا عصبانیتی نداشتم فقط غمگین بودم شامو خوردیم بعد که همه داشتن میرفتن خوابگاها پرفسور مکگوناگال به من گف برم اتاق پدر منم پامپیو دادم دست ملیس ببره همراه با پرفسور رفتم اتاقش
پرفسور مکگوناگال: خب ببین دخترم ما میخوایم یه جیزی بهت یکیم فقط خوب به حرفامون گوش کن باشه
: اهم باشه
پدر: دخترم ماری این انتخاب اصلا انتخاب مورد علاقه من نیست و راستشو بخوای اجباریه ما مجبوریم این کارو انجام بدیم
پ. م: بله عزیزم، خب تو که خودت از اتفاقای این چند وقته خبر داری که چیشده و چه بالاهایی سرت اومده، ما میخوایم تا تورو برای حفظ امنیت و دور بودن از خطراتی که تهدیدت میکنن بفرستیمت تا از هاگوارتز بری
: چییییــــــــ؟ چیدارین میگین پرفسور.... پدر این ممکن نیست اره یه شوخیه... خواهش میکنم بگو که شوخیه
پدر:...
۳.۳k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.