رمان عشق سیاه و سفید....~part:36
سینو: گشنته ا/ت؟!
ا/ت: نه نه(ولی درواقعه گشنش بود ولی صداش درنیومد و رد کرد)
سینو: باشه این یه تیکه غذاروهم خودم میخورم(بقیه غذایی هستش که واسه ارباب درست کرده بود)
ا/ت:ب.. باشه(ناراحت)
(ا/ت از اشپزخونه خارج میشه و وارد حیاط پشتی میشه دیگه از تجهیزاتش نگم براتون خلاصه باغ گل ها، استخر، یه جای که کیونگ توش اسب سواری میکنه، یه قسمت دیگه خرگوش و گربه های کوچولو بزرگ میکنه خلاصه خیلی بزرگ بود حیاطش.... مخصوصا هم یه جا برای پذیرایی از مهمون هاهم بود.... خیلی قشنگ بود... ا/ت میره و روی یکی از صندلی ها ی پذیرایی میشنه و به غروب افتاب نگاه میکنه تا اینکه خوابش میبره......)
(دوساعتی میشد که ا/ت از خستگی خوابش بزده بود و سینو اومده بود بالا سرش و بیدارش میکنه...)
سینو: ا/ت ا/ت بلند شو بلند شو!
ا/ت: چی.. چیشده کیون... یع. یعنی ارباب اومده؟!
سینو: نه بابا گفتم که ارباب ساعت یک یا دو میاد...
سینو: خواستم بگم اینجا گردنت درد میگیره پاشو برو اتاقت...
ا/ت:(دستاشو به چشماش میماله بلند میشه و میگه:...) باشه بریم...
(تا اینکه میرسن به اتاق ا/ت و سینو هم خداحافظی میکنه میره اتاق خودش تا بخوابه.... ا/ت وارد اتاقش میشه به ساعت نگاهی میندازه... ساعت۸ونیم بود ا/ت خوابیده بود و دیگه خوابش نمیومد.... نشست رو تختش و به یاد این افتاد که تازه زندگیش با اومدن کیونگ خوب شده بود ولی به خاطر اون مرتیکه عوضی خراب شد البته میدونست کار کیه چون لونا دقیقا پیش خودشون وایستادع بود....)
ا/ت: اخه خدایا من.. من چیکار کردم؟! چرا روزگارم، زندگیم اینجوری شد؟! من تازه فکر میکردم خوشبخت شدم اونم با واردشدن کیونگ تو زندگیم من میدونم تغصیر کیه ولی کیونگ حتی نمیزاره لب باز کنم اگرم بازکنم کیونگ یه کلمه از حرفای منو باور نمیکنه...(همینجوری داشت با خدای خودش دردو دل میکرد)
(که یهویی شکمش قارو قور میکنه و گشنش میشه و میره ازپله ها پایین به سمت اشپزخونه تا چیزی بخوره.... به اشپز خونه میرسه)
(یخچالو باز میکنع.... با یه جعبه شیرینی روبرو میشه درش میاره بیرون انقدر گشنش بود که سه چهار تا بیشتر یعنی پنج تا کلا میخوره که سیر میشه و جعبه رو میزاره سرجاش و از پله ها میره بالا میرسه اتاقش...... بدبخت ا/ت همچیش تو اون کیفش بود که توی مدرسه جا مونده...)
.. ★
.. ★
.. ★
𝒲𝒽𝑜 𝓌𝒾𝓁𝓁 𝒷𝑒 𝓉𝒽𝑒 𝓁𝒶𝓈𝓉 𝒾𝓃 𝓉𝒽𝒾𝓈 𝓈𝓉𝑜𝓇𝓎?! ❤️🩹🦩☃️
ا/ت: نه نه(ولی درواقعه گشنش بود ولی صداش درنیومد و رد کرد)
سینو: باشه این یه تیکه غذاروهم خودم میخورم(بقیه غذایی هستش که واسه ارباب درست کرده بود)
ا/ت:ب.. باشه(ناراحت)
(ا/ت از اشپزخونه خارج میشه و وارد حیاط پشتی میشه دیگه از تجهیزاتش نگم براتون خلاصه باغ گل ها، استخر، یه جای که کیونگ توش اسب سواری میکنه، یه قسمت دیگه خرگوش و گربه های کوچولو بزرگ میکنه خلاصه خیلی بزرگ بود حیاطش.... مخصوصا هم یه جا برای پذیرایی از مهمون هاهم بود.... خیلی قشنگ بود... ا/ت میره و روی یکی از صندلی ها ی پذیرایی میشنه و به غروب افتاب نگاه میکنه تا اینکه خوابش میبره......)
(دوساعتی میشد که ا/ت از خستگی خوابش بزده بود و سینو اومده بود بالا سرش و بیدارش میکنه...)
سینو: ا/ت ا/ت بلند شو بلند شو!
ا/ت: چی.. چیشده کیون... یع. یعنی ارباب اومده؟!
سینو: نه بابا گفتم که ارباب ساعت یک یا دو میاد...
سینو: خواستم بگم اینجا گردنت درد میگیره پاشو برو اتاقت...
ا/ت:(دستاشو به چشماش میماله بلند میشه و میگه:...) باشه بریم...
(تا اینکه میرسن به اتاق ا/ت و سینو هم خداحافظی میکنه میره اتاق خودش تا بخوابه.... ا/ت وارد اتاقش میشه به ساعت نگاهی میندازه... ساعت۸ونیم بود ا/ت خوابیده بود و دیگه خوابش نمیومد.... نشست رو تختش و به یاد این افتاد که تازه زندگیش با اومدن کیونگ خوب شده بود ولی به خاطر اون مرتیکه عوضی خراب شد البته میدونست کار کیه چون لونا دقیقا پیش خودشون وایستادع بود....)
ا/ت: اخه خدایا من.. من چیکار کردم؟! چرا روزگارم، زندگیم اینجوری شد؟! من تازه فکر میکردم خوشبخت شدم اونم با واردشدن کیونگ تو زندگیم من میدونم تغصیر کیه ولی کیونگ حتی نمیزاره لب باز کنم اگرم بازکنم کیونگ یه کلمه از حرفای منو باور نمیکنه...(همینجوری داشت با خدای خودش دردو دل میکرد)
(که یهویی شکمش قارو قور میکنه و گشنش میشه و میره ازپله ها پایین به سمت اشپزخونه تا چیزی بخوره.... به اشپز خونه میرسه)
(یخچالو باز میکنع.... با یه جعبه شیرینی روبرو میشه درش میاره بیرون انقدر گشنش بود که سه چهار تا بیشتر یعنی پنج تا کلا میخوره که سیر میشه و جعبه رو میزاره سرجاش و از پله ها میره بالا میرسه اتاقش...... بدبخت ا/ت همچیش تو اون کیفش بود که توی مدرسه جا مونده...)
.. ★
.. ★
.. ★
𝒲𝒽𝑜 𝓌𝒾𝓁𝓁 𝒷𝑒 𝓉𝒽𝑒 𝓁𝒶𝓈𝓉 𝒾𝓃 𝓉𝒽𝒾𝓈 𝓈𝓉𝑜𝓇𝓎?! ❤️🩹🦩☃️
۸.۱k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.