.«عـشـق یـا نـفـرت». p3
بعدش استاد گفت که میتونیم رو اون صندلی خالی بشینیم و منو هیونجین نشستیم از شانسم زنگ اول زیست داشتیم منم که عاشق زیست، کلاس که تموم شد یه دختری اومد سمتم که خیلی بامزه بود ×سلام من شین هو هستم +سلام منم هیونا هستم خوشحالم از دیدنت ×همچنین ، اسم قشنگی داری هیونا +ممنونم ×میای باهم بریم کتابخونه؟ +اره چرا که نه وقتی داشتم با شین هو به سمت کتابخونه میرفتم یه پسری با قد بلند موهای مشکی باهام برخورد کرد و با اینکه خودش مقصر بود سرم داد زد _هوی تازه وارد جلو راهتو نگاه کن منم عین خودش داد زدم +چطور جرئت میکنی سر من داد بزنی؟ اصن اگه نگاه نکنم چی میشه؟ _ببین بدجور داری میری رو مخم مجبورم نکن کاری کنم که نباید! +مثن میخوای چه غلطی کنی؟
۵.۲k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.