دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣 پارت.چهل.و.هشت 👒💚
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهل.و.هشت 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
همه برامون دست زدن که غزل با دستپاچگی گفت :< عه داداش! >
ارسلان انگار یه چیزی یادش افتاد رفت سمت غزل و جعبه ای که غزل از کیفش در آورد رو گرفت دوباره اومد کنارم ،
ارسلان :< اینم از طرف خودم امیدوارم خوشت بیاد >
جعبه رو گرفتم و باز کردم توش دو تا گردنبند بود ،
یکیش یه گردنبند طلایی بود با پلاک A که با مروارید های ریز براق تژئین شده بود ،
و اون یکیش نقره ای بود که یه پلاک D که تزئین الماسک های کوچیک داشت ،
یعنی رو پلاک من اول اسم ارسلان بود و رو پلاک اون اول اسم من (:
یاد اون آهنگ افتادم که میگفت :
حرف اول اسمته گردن من تا ابد ..♡
تو رو میبینمت ضربان دلم میره بالای صد ..♡
دفعه اولی که تو رو دیدمت این دله زد یه دفعه ..♡
رو همه خط..♡
با خوشحالی به ارسلان نگاه کردم که بهم یه چشمک زد ،
این دفعه بلند گفتم :< مرسی واقعا خیلی قشنگه >
گردنبندی که برای من بود رو گرفت و بست به گردنم منم گردنبند اونو براش بستم ،
رفتیم سر جامون کنار هم نشستیم که دوباره جمع مشغول حرف زدن شد تا اینکه بحث کشید به عقد و عروسی و مراسم ها ،
بابا مهدی :< خب آقا داوود مهریه رو چقدر مشخص میکنید ؟ >
بابا داوود :< مهدی جان مهریه رو کی داده کی گرفته >
مهری جون با شوخی گفت :< من میدم دیانا میگیره هوم؟ >
بابا خندید و گفت :< چی بگم والا هر جی خود دیانا جان بگه >
همه ی نگاها قفل شد رو من ، منم که هول شدم و نمیدونستم چی بگم ،
آروم لب زدم :< من .. من راستش نمیدونم >
ارسلان به ادامه ی حرفم گفت :< هزار سکه با یه ویلا توی شمال برای مهریه خوبه؟ >
دهنم باز مونده بود آخه این همه!
همه ی افراد جنع موافقت کردن تا رسیدن به من ،
دیانا :< هرچی شما بگین >
مهری جون :< حالا در مورد عقد و عروسی چه تاریخی رو مشخص کردید؟ >
بابا داوود :< به نظرم فعلا چند وقتی از نامزدی شون رد بشه و بعد اینکه کارای جاهاز و خونه و بقیه کارا رو انجام دادیم ، ماه بعدی عقد و عروسی رو بگیریم >
مهری جون :< نه آقا داوود اون موقع خیلی دیره بزاریم برای دوهفته بعد >
نیکا :< اما مهری جون دو هفته بعد خیلی زوده هنوز خرید هم نکردن >
غزل :< خب از همین فردا شروع کنن به خرید هوم؟ >
خلاصه بعد کلی حرف نتونیتیم مهری جون رو قانع کنیم و در اخر حرف حرف مهری جون شد و هماهنگ کردیم برای دو هفته بعد عقد و عروسی رو بگیریم ،
موقع رفتن شون شد که ارسلان اومد نزدیک و گفت :< ...
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهل.و.هشت 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
همه برامون دست زدن که غزل با دستپاچگی گفت :< عه داداش! >
ارسلان انگار یه چیزی یادش افتاد رفت سمت غزل و جعبه ای که غزل از کیفش در آورد رو گرفت دوباره اومد کنارم ،
ارسلان :< اینم از طرف خودم امیدوارم خوشت بیاد >
جعبه رو گرفتم و باز کردم توش دو تا گردنبند بود ،
یکیش یه گردنبند طلایی بود با پلاک A که با مروارید های ریز براق تژئین شده بود ،
و اون یکیش نقره ای بود که یه پلاک D که تزئین الماسک های کوچیک داشت ،
یعنی رو پلاک من اول اسم ارسلان بود و رو پلاک اون اول اسم من (:
یاد اون آهنگ افتادم که میگفت :
حرف اول اسمته گردن من تا ابد ..♡
تو رو میبینمت ضربان دلم میره بالای صد ..♡
دفعه اولی که تو رو دیدمت این دله زد یه دفعه ..♡
رو همه خط..♡
با خوشحالی به ارسلان نگاه کردم که بهم یه چشمک زد ،
این دفعه بلند گفتم :< مرسی واقعا خیلی قشنگه >
گردنبندی که برای من بود رو گرفت و بست به گردنم منم گردنبند اونو براش بستم ،
رفتیم سر جامون کنار هم نشستیم که دوباره جمع مشغول حرف زدن شد تا اینکه بحث کشید به عقد و عروسی و مراسم ها ،
بابا مهدی :< خب آقا داوود مهریه رو چقدر مشخص میکنید ؟ >
بابا داوود :< مهدی جان مهریه رو کی داده کی گرفته >
مهری جون با شوخی گفت :< من میدم دیانا میگیره هوم؟ >
بابا خندید و گفت :< چی بگم والا هر جی خود دیانا جان بگه >
همه ی نگاها قفل شد رو من ، منم که هول شدم و نمیدونستم چی بگم ،
آروم لب زدم :< من .. من راستش نمیدونم >
ارسلان به ادامه ی حرفم گفت :< هزار سکه با یه ویلا توی شمال برای مهریه خوبه؟ >
دهنم باز مونده بود آخه این همه!
همه ی افراد جنع موافقت کردن تا رسیدن به من ،
دیانا :< هرچی شما بگین >
مهری جون :< حالا در مورد عقد و عروسی چه تاریخی رو مشخص کردید؟ >
بابا داوود :< به نظرم فعلا چند وقتی از نامزدی شون رد بشه و بعد اینکه کارای جاهاز و خونه و بقیه کارا رو انجام دادیم ، ماه بعدی عقد و عروسی رو بگیریم >
مهری جون :< نه آقا داوود اون موقع خیلی دیره بزاریم برای دوهفته بعد >
نیکا :< اما مهری جون دو هفته بعد خیلی زوده هنوز خرید هم نکردن >
غزل :< خب از همین فردا شروع کنن به خرید هوم؟ >
خلاصه بعد کلی حرف نتونیتیم مهری جون رو قانع کنیم و در اخر حرف حرف مهری جون شد و هماهنگ کردیم برای دو هفته بعد عقد و عروسی رو بگیریم ،
موقع رفتن شون شد که ارسلان اومد نزدیک و گفت :< ...
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
۵.۷k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.