p: آخر
جانگ: هانا تو مث دختر خودم میمونی همونقد برام عزیزی نمیخوام دیگه انقد جفتتونو ناراحت ببینم هردوتون ضربه خوردین هردوتون شکستین ولی وقتشه دیگه برگردین بهم همون زوج افسانه ایه کیپاپ بشین
نمیدونستم باور کنم یا نه اگه راست میگفتو کوک فقط ی قربانی بوده باشه چطور خودمو بخاطر رفتاری که باهاش داشتم ببخشم ینی لازم بود تا این حد پیش بره لازم بود انقد چرا این ادم اینقد عذاب دادنه ما براش شیرین بود چرا دست ازین کاراش برمیداشت کی میخواست بزاره به حال خودمون باشیم
هانا: ا اقای جانگ جدی دارین میگین
جانگ: دخترم واقعا متاسفم ببخشید که الان دارم اینارو میگم اما رئیسو که میشناسی اگه میگفتم بدترین بلاهارو هم سر من هم سر شما میاوورد ولی الان که دیگه دارم بازنشسته میشم نخواستم شما دوتارو ازهم دور بمونین
اقای جانگ پاشد و بغلم کرد و بازم معذرت خواهی کرد و بعد خدافظی رفت
تازه یاد کوک افتادم به جیمین زنک زدم تا بفهمم کجاست و طبق گفتش باید توی استودیومش میبود، بدو بدو سمت اسانسور راه افتادم و طبقه مورد نظرمو زدم همش لحظه شماری میکردم تا این اسانسور بازبشه و برم پیش کوک
تا اینکه اسانسور رسید سریع بیرون اومدم و سمت استودیومش راه افتادم پشت سر هم در میزدم تا بلاخره بازکرد درو بدون حرفی بغلش کردم
هانا: کوک واقعا ازت معذرت میخوام(بغض)
متقابلا بغلم کرد حتی اگه الان پسمم میزد حقم بود
ادامه دادم
_بخشید که حرفاتو گوش نکردم
دستی رو موهام کشید و سرمو بوس کرد
کوک: اینکه بلاخره فهمیدی کسی نیست که به تو ترجیح بدمو باید مدیون کی باشم
بعد اینکه در استودیومو بستم همه حرفای اقای جانگو براش بازگو کردم
کوک: ینی همه اینا نقشه رئیس برای جدا کردنمون بوده؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم
کوک: اگه اقای جانگ اینارو نمیگفت چی؟ قرار بود همیشه دور بمونیم ازهم
مقصر من بودم که قانع نمیشدم حرفاشو بشنوم
هانا:مهم اینه الان فهمیدیم دیگه
دوباره بغلم کرد و سرشو توی گردنم فرو برد
کوک: خیلی خیلی دلم برات تنگ شده بود
بعضی ادما وجودشون توی زندگی لازمه تا به ادم مفهوم واقعیه عشقو دوست داشتنو بفهمونن برای من اون شخص کوک بود با ورودش به زندگیم تونست این زندگیه طاقت فرسامو قابل تحمل تر کنه اون فقط عشقم نبود رسما بخشی از وجودم بود که بدون اون احساس کمبود داشتم میتونستم براحتی معجزه ی زندگیم خطابش کنم از بچگی انگیزه برای ایدل شدن رو بهم داد و اگه الان من اینجام دلیلش وجوده کوک تو زندگیمه اون خوده زندگی بود...
(پایان)
نمیدونستم باور کنم یا نه اگه راست میگفتو کوک فقط ی قربانی بوده باشه چطور خودمو بخاطر رفتاری که باهاش داشتم ببخشم ینی لازم بود تا این حد پیش بره لازم بود انقد چرا این ادم اینقد عذاب دادنه ما براش شیرین بود چرا دست ازین کاراش برمیداشت کی میخواست بزاره به حال خودمون باشیم
هانا: ا اقای جانگ جدی دارین میگین
جانگ: دخترم واقعا متاسفم ببخشید که الان دارم اینارو میگم اما رئیسو که میشناسی اگه میگفتم بدترین بلاهارو هم سر من هم سر شما میاوورد ولی الان که دیگه دارم بازنشسته میشم نخواستم شما دوتارو ازهم دور بمونین
اقای جانگ پاشد و بغلم کرد و بازم معذرت خواهی کرد و بعد خدافظی رفت
تازه یاد کوک افتادم به جیمین زنک زدم تا بفهمم کجاست و طبق گفتش باید توی استودیومش میبود، بدو بدو سمت اسانسور راه افتادم و طبقه مورد نظرمو زدم همش لحظه شماری میکردم تا این اسانسور بازبشه و برم پیش کوک
تا اینکه اسانسور رسید سریع بیرون اومدم و سمت استودیومش راه افتادم پشت سر هم در میزدم تا بلاخره بازکرد درو بدون حرفی بغلش کردم
هانا: کوک واقعا ازت معذرت میخوام(بغض)
متقابلا بغلم کرد حتی اگه الان پسمم میزد حقم بود
ادامه دادم
_بخشید که حرفاتو گوش نکردم
دستی رو موهام کشید و سرمو بوس کرد
کوک: اینکه بلاخره فهمیدی کسی نیست که به تو ترجیح بدمو باید مدیون کی باشم
بعد اینکه در استودیومو بستم همه حرفای اقای جانگو براش بازگو کردم
کوک: ینی همه اینا نقشه رئیس برای جدا کردنمون بوده؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم
کوک: اگه اقای جانگ اینارو نمیگفت چی؟ قرار بود همیشه دور بمونیم ازهم
مقصر من بودم که قانع نمیشدم حرفاشو بشنوم
هانا:مهم اینه الان فهمیدیم دیگه
دوباره بغلم کرد و سرشو توی گردنم فرو برد
کوک: خیلی خیلی دلم برات تنگ شده بود
بعضی ادما وجودشون توی زندگی لازمه تا به ادم مفهوم واقعیه عشقو دوست داشتنو بفهمونن برای من اون شخص کوک بود با ورودش به زندگیم تونست این زندگیه طاقت فرسامو قابل تحمل تر کنه اون فقط عشقم نبود رسما بخشی از وجودم بود که بدون اون احساس کمبود داشتم میتونستم براحتی معجزه ی زندگیم خطابش کنم از بچگی انگیزه برای ایدل شدن رو بهم داد و اگه الان من اینجام دلیلش وجوده کوک تو زندگیمه اون خوده زندگی بود...
(پایان)
۱۰.۲k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.