مرد پشت نقاب...
پارت 8
+جدی این خیلی خوبه ممنون بابت عکسی که گرفتی
-خواهش میکنم
بالاخره نمیدونم چجوری مدرسه تموم شد و رفتیم خونه. من خونه تنها بودم یه پاستا برا خودم درست کردم(امروز منم یه پاستا درست کردم انگشتامم باهاش خوردم) نشتم تو بالکن پر گلمون و خودمش خیلی وایب خوبی داشت ولی سرد بود بخاطر بارون.
ویو کوک
عذاب وجدان داشتم.
تا حالا از همه مخفیش کردم چون ادمایی بودن که یه دوره کوتاه تو زندگیم بودن و اشکالی نداشت ولی لیانا شیش سال دوستم موند و شیش سال همجوره تحملم کرد. میدونم که اخلاقم عجیبه و زود عصبی میشم و خیلی اذیتش میکنم ولی اون تحملم کرد و وفاداریشو ثابت کرد. اما بازم دو دلم، آیا رازی که بهش دارمو بگم؟
هیچی نمی دونستم مغزم کار نمیکرد.
رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شدم. نتونستم تحمل کنم و گوشیو برداشتم بهش پیام بدم.
ویو لیانا
غذام داشت تموم میشد و میخواستم کم کم جمع کنم برم داخل ولی یهو به گوشیم یه پیام اومد.
نگا کردم و دیدم کوک بود که نوشته بود:
«وقت داری راجب یچیزی حرف بزنیم؟»
یکم فک کردم و دیدم اره وقتم واقعاً خالیه
پیام دادم
«آره اوکیم. چیزی شده؟»
بعد چند ثانیه پیامش اومد که نوشته بود
«باید ببینمت»
نوشتم
«صبر کن»
زنگ زدم به بابا و اجازه گرفتم که برم بیرون ولی گفت امکان نداره چون ساعت ده شب بود و تازه میگفت کوک پسره و چرت و پرت.
بعد تماسم به کوک پیام دادم
«شرمنده بابام اجازه نمیده. میشه فردا تو مدرسه بگی؟»
اما قبلا از اینکه پیام رو بفرستم پیام کوک اومد که نوشته بود
«ولش کن، مسئله مهمی نبود»
جا خوردم و نوشتم
«مطمئنی؟»
اونم در جواب گفت
«آره...شب بخیر برو بخواب»
ویو کوک
دو دل بودم. اخرشم نتونستم بگم.
گوشیرو پرت کردم اونور دستمو گذاشتم رو چشم و چند ثانیه همونجوری موندم. بعد پاشدم رفتم برا شام.
ویو لیانا
گوشیرو گذاشتم کنار
یعنی چی میخواست بهم بگه که نتونست؟
پاشدم رفتم و دستامو گذاشتم کناره بالکن. چیزی نکشید تا قطرات بارون خیسم کردن و بعد از ده دقیقه فکر که موش ابکشیده شده بودم برگشتم خونه.
ظرفارو شستم یکوچولو درس داشتم اونارم خوندم و گرفتم خوابیدم ولی هنوزم نمیتونم فراموش کنم که کوک میخواست چی بگه.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
+جدی این خیلی خوبه ممنون بابت عکسی که گرفتی
-خواهش میکنم
بالاخره نمیدونم چجوری مدرسه تموم شد و رفتیم خونه. من خونه تنها بودم یه پاستا برا خودم درست کردم(امروز منم یه پاستا درست کردم انگشتامم باهاش خوردم) نشتم تو بالکن پر گلمون و خودمش خیلی وایب خوبی داشت ولی سرد بود بخاطر بارون.
ویو کوک
عذاب وجدان داشتم.
تا حالا از همه مخفیش کردم چون ادمایی بودن که یه دوره کوتاه تو زندگیم بودن و اشکالی نداشت ولی لیانا شیش سال دوستم موند و شیش سال همجوره تحملم کرد. میدونم که اخلاقم عجیبه و زود عصبی میشم و خیلی اذیتش میکنم ولی اون تحملم کرد و وفاداریشو ثابت کرد. اما بازم دو دلم، آیا رازی که بهش دارمو بگم؟
هیچی نمی دونستم مغزم کار نمیکرد.
رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شدم. نتونستم تحمل کنم و گوشیو برداشتم بهش پیام بدم.
ویو لیانا
غذام داشت تموم میشد و میخواستم کم کم جمع کنم برم داخل ولی یهو به گوشیم یه پیام اومد.
نگا کردم و دیدم کوک بود که نوشته بود:
«وقت داری راجب یچیزی حرف بزنیم؟»
یکم فک کردم و دیدم اره وقتم واقعاً خالیه
پیام دادم
«آره اوکیم. چیزی شده؟»
بعد چند ثانیه پیامش اومد که نوشته بود
«باید ببینمت»
نوشتم
«صبر کن»
زنگ زدم به بابا و اجازه گرفتم که برم بیرون ولی گفت امکان نداره چون ساعت ده شب بود و تازه میگفت کوک پسره و چرت و پرت.
بعد تماسم به کوک پیام دادم
«شرمنده بابام اجازه نمیده. میشه فردا تو مدرسه بگی؟»
اما قبلا از اینکه پیام رو بفرستم پیام کوک اومد که نوشته بود
«ولش کن، مسئله مهمی نبود»
جا خوردم و نوشتم
«مطمئنی؟»
اونم در جواب گفت
«آره...شب بخیر برو بخواب»
ویو کوک
دو دل بودم. اخرشم نتونستم بگم.
گوشیرو پرت کردم اونور دستمو گذاشتم رو چشم و چند ثانیه همونجوری موندم. بعد پاشدم رفتم برا شام.
ویو لیانا
گوشیرو گذاشتم کنار
یعنی چی میخواست بهم بگه که نتونست؟
پاشدم رفتم و دستامو گذاشتم کناره بالکن. چیزی نکشید تا قطرات بارون خیسم کردن و بعد از ده دقیقه فکر که موش ابکشیده شده بودم برگشتم خونه.
ظرفارو شستم یکوچولو درس داشتم اونارم خوندم و گرفتم خوابیدم ولی هنوزم نمیتونم فراموش کنم که کوک میخواست چی بگه.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۷.۰k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.