*ات*
*ات*
ات : ممنون
کوک : اگه میدونستم اینجوری میشه گشنه میموندم 🗿
ات : میخوایش
کوک : ای جان ار...
تهیونگ؛ نه نه نمیخوادش خودت بخور گشنته
ات : باشه
کوک : پدصگ (눈‸눈)
یونگی : دیگه مردم دارن میرن خونه های جدیدشون. جین من و تو هم باید بریم سر کارامون
ات : اومم...من که خونه ندارم..کجا برم؟
کوک : ما هم همینطور
یونگی : خب...فهمیدم..یه راهی دارم فقد باید ببینم از پسش برمیاین یا نه
ات : هوم.چیه؟
یونگی : بیاین با ما قصر تا بهتون بگم
ات : قصر؟ *-*
کوک : یعنی میتونیم اونجا بمونیم؟
یونگی : اوهوم فقد شرط و شروط داره
تهیونگ : جدییی...خب قبوله
جیمین : من هر جا کوک و تهیونگ برن میام
یونگی : باشه پس همرام بیاین *خنده*
جین : نگو میخوای تو قصر نگهشون داری
یونگی : کاریت نباشه میدونم چیکار کنم. کوک و تهیونگ رو ببر با خودت رو اسبت من ات و جیمین رو میبرم
جین : چرا این دوتا باید با من باشن
کوک : چون باید با تو باشیم
جین : جواب خیلی منطقی بود🗿
سرباز مین بلندم کرد منو گزاشت رو اسبش و سوار شد
یونگی : جیمین میتونی سوار شی؟
جیمین : نمیدونم
یونگی : بده دستتو
جیمین دست یونگی رو گرف و سوار شد. سوار شدن اسب خیلی باحاله
ات : عی جان
یونگی : دوس داری جلو باشی
ات : اره اره
منو گزاشت جلو و طناب اسب رو داد دستم و دستام گرف و حرکت کرد . از شدت ذوق چشمام برق میزد. به سرباز جین که جفتمون داشت حرکت میکرد نگا کردم جونگ کوک محکم بغلش کرده بود و گریه میکرد
کوک : منو بزار زمییینننننن ترسناکهههههه*گریه*
جین : خیر سرت میخوای سرباز شی باید اسب برونی چه گوهی میخوای بخوری
کوک : جیغغغغغغغ
ات : ممنون
کوک : اگه میدونستم اینجوری میشه گشنه میموندم 🗿
ات : میخوایش
کوک : ای جان ار...
تهیونگ؛ نه نه نمیخوادش خودت بخور گشنته
ات : باشه
کوک : پدصگ (눈‸눈)
یونگی : دیگه مردم دارن میرن خونه های جدیدشون. جین من و تو هم باید بریم سر کارامون
ات : اومم...من که خونه ندارم..کجا برم؟
کوک : ما هم همینطور
یونگی : خب...فهمیدم..یه راهی دارم فقد باید ببینم از پسش برمیاین یا نه
ات : هوم.چیه؟
یونگی : بیاین با ما قصر تا بهتون بگم
ات : قصر؟ *-*
کوک : یعنی میتونیم اونجا بمونیم؟
یونگی : اوهوم فقد شرط و شروط داره
تهیونگ : جدییی...خب قبوله
جیمین : من هر جا کوک و تهیونگ برن میام
یونگی : باشه پس همرام بیاین *خنده*
جین : نگو میخوای تو قصر نگهشون داری
یونگی : کاریت نباشه میدونم چیکار کنم. کوک و تهیونگ رو ببر با خودت رو اسبت من ات و جیمین رو میبرم
جین : چرا این دوتا باید با من باشن
کوک : چون باید با تو باشیم
جین : جواب خیلی منطقی بود🗿
سرباز مین بلندم کرد منو گزاشت رو اسبش و سوار شد
یونگی : جیمین میتونی سوار شی؟
جیمین : نمیدونم
یونگی : بده دستتو
جیمین دست یونگی رو گرف و سوار شد. سوار شدن اسب خیلی باحاله
ات : عی جان
یونگی : دوس داری جلو باشی
ات : اره اره
منو گزاشت جلو و طناب اسب رو داد دستم و دستام گرف و حرکت کرد . از شدت ذوق چشمام برق میزد. به سرباز جین که جفتمون داشت حرکت میکرد نگا کردم جونگ کوک محکم بغلش کرده بود و گریه میکرد
کوک : منو بزار زمییینننننن ترسناکهههههه*گریه*
جین : خیر سرت میخوای سرباز شی باید اسب برونی چه گوهی میخوای بخوری
کوک : جیغغغغغغغ
۱۲۱.۱k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.