p: 27
فیلیکس:اگه قبلا بود میگفتم بیا تظاهر کنیم باهمیم تا گول بخوره و دا بکنه ازت ولی نمیخوام بازم خیانت ببینه فقط بهش بگو ازش میترسی و به زمان نیاز داری یمدت ازهم دور باشین تا خودتو جمع و جور کنی اونجوری قطعا همه چی اروم میشه و هیونجینم تو اون شرایط فرصت داره که داهیو دس به سر کنه
انیتا:ولی فیلیکس این نمیشه اگه باور نکنه چی اگه لج کنه و بگه نه چی
فیلیکس:قبول میکنه حتی منم باهاش حرف میزنم ولی لطفا دلشو نشکون یبار خیانت دیده نمیخوام دوباره ببینه
در جواب فقط سری تکون دادم
فیلیکس:خودتو ناراحت نکن همه چیو درست میکنیم ولی ی سوال میپرسم زت راستشو بگو
منتظر به لبای خوش فرمش نگاه کردم
فیلیکس:هیونجینو دوس داری؟
انیتا:ن نمیدونم نمیدونم
فیلیکس: داری خودت نمیدونی
چیزی برای جواب به حرفش نداشتم
انیتا:ممنونم ازت خیلی ممنونم
لبخندی تحویلم داد و گفت
_کاری نکردم که وظیفمه،من دیگه برم توام به کارت برس
با خنده سرمو به بالا و پایین تکون دادم
و بغلش کردم
فیلیکس:دیگه میرم،خدافظ(خنده)
دستی براش تکون دادم،بعد رفتنش برگشتم سرکارم
*
تو راه برگشت به خونه بودم و گوشی به دست منتظر زنگ یا پیامی از طرف لامای صورتی بودم ولی نه هیچی نبود بیحوصله گوشیو خاموش و توی جیبم گذاشتم
برای بار چهارم متوجه سایه کسی پشت سرم شدم چند وقتی میشد همش کسی تعقیبم میکرد ولی جدی نگرفتم
ترس تمام وجودمو گرفته بود سرعتمو بیشتر کردم دیدم فایده نداره شروع به دوییدن کردم و دم به دیقه پشت سرمو نگاه میکردم متوجه نبودش شدم دیگه کسی نبود شاید اشتباه میکردم همین حین یکی از جلو راهمو بست
صورتش بخاطر ماسک سیاهی که داشت مشخص نبود ولی همون قاتل بود همونی که بارها راجبش گفته بودن
با پاهای لرزونم روبه عقب دوباره شروع به دوییدن کردم و با جیغ و داد کمک میخواستم ولی هیچکس نبود
همینطور که میدوییدم اونم دنبالم بود یهو حواسم پرت شدو خوردم زمین ولی دیگه فرصت بلند شدن نداشتم چون دقیقا بالای سرم بود
_کمک(جیغ،گریه)
انیتا:ولی فیلیکس این نمیشه اگه باور نکنه چی اگه لج کنه و بگه نه چی
فیلیکس:قبول میکنه حتی منم باهاش حرف میزنم ولی لطفا دلشو نشکون یبار خیانت دیده نمیخوام دوباره ببینه
در جواب فقط سری تکون دادم
فیلیکس:خودتو ناراحت نکن همه چیو درست میکنیم ولی ی سوال میپرسم زت راستشو بگو
منتظر به لبای خوش فرمش نگاه کردم
فیلیکس:هیونجینو دوس داری؟
انیتا:ن نمیدونم نمیدونم
فیلیکس: داری خودت نمیدونی
چیزی برای جواب به حرفش نداشتم
انیتا:ممنونم ازت خیلی ممنونم
لبخندی تحویلم داد و گفت
_کاری نکردم که وظیفمه،من دیگه برم توام به کارت برس
با خنده سرمو به بالا و پایین تکون دادم
و بغلش کردم
فیلیکس:دیگه میرم،خدافظ(خنده)
دستی براش تکون دادم،بعد رفتنش برگشتم سرکارم
*
تو راه برگشت به خونه بودم و گوشی به دست منتظر زنگ یا پیامی از طرف لامای صورتی بودم ولی نه هیچی نبود بیحوصله گوشیو خاموش و توی جیبم گذاشتم
برای بار چهارم متوجه سایه کسی پشت سرم شدم چند وقتی میشد همش کسی تعقیبم میکرد ولی جدی نگرفتم
ترس تمام وجودمو گرفته بود سرعتمو بیشتر کردم دیدم فایده نداره شروع به دوییدن کردم و دم به دیقه پشت سرمو نگاه میکردم متوجه نبودش شدم دیگه کسی نبود شاید اشتباه میکردم همین حین یکی از جلو راهمو بست
صورتش بخاطر ماسک سیاهی که داشت مشخص نبود ولی همون قاتل بود همونی که بارها راجبش گفته بودن
با پاهای لرزونم روبه عقب دوباره شروع به دوییدن کردم و با جیغ و داد کمک میخواستم ولی هیچکس نبود
همینطور که میدوییدم اونم دنبالم بود یهو حواسم پرت شدو خوردم زمین ولی دیگه فرصت بلند شدن نداشتم چون دقیقا بالای سرم بود
_کمک(جیغ،گریه)
۵.۹k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.