فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۱۳
از زبان ا/ت
خودمو عادی نگه داشتم..اومد نشست جلوم و موهام رو از پشت تو دستاش گرفت..سرم رو آورد بالا با نگاهی پر از تمسخر گفت : پارک ا/ت..تو بازم حرفام رو نادیده گرفتی..خودت داری مجبورم میکنی اون روی سگم بالا بیاد
این دیوونس..
موهام داشت کنده میشد ،
موهام رو محکم ول کرد و سرم پرت شد به یه طرف اینجا خیلی سرد و اعذاب آوره با نوک کفشش سرم رو چرخوند سمته خودش تا چه حد میخواست تحقیرم کنه اما من چیزی نگم
پاش رو با دستم پس زدم و بلند شدم و خیلی محکم در مقابلش وایستادم بلند گفتم : تو از کارایی که میکنی نمیترسی در این حد بی احساس هستی..چرا قلبت از جنس سنگه چرا حال اطرافیانت برات مهم نیست ( داد )
با چشمای بی روحش لبخنده کجی زد و آروم گفت : از موقعی که پدرت گند زد به زندگیم منم قلبم از جنس سنگ شد..تو فکر کردی با این حرفا پشت سر بزاریم..ها؟ بهم جواب بده
از یقم گرفت کشیدم جلو..با چشمای عصبی نگام میکرد حولم داد که باعث شد به دیوار بخورم آخ کمرم چقدر درد کرد
افتادم روی زمین.. گفت : ا/ت فقط اگه جرات داری یه باره دیگه فرار کن و برام مشکل درست کن ببین چیکار میکنم برات
حتی نمیخواستم صورتش رو ببینم
همه رفتن بیرون توی این انباری که پر از موش و سوسک بود منو تک و تنها ولم کردن..پاهام رو جمع کردم با چشمایی که مثل ابر می باریدن آروم زمزمه کردم مامان بابا کاش اینجا بودین و میدیدینم کاش کنارم بودین
من..میمونم و جونگ کوک رو آدمش میکنم بعدش قلبه یخیش رو تیکه تیکه میکنم..اگه فرار کنم فقط درده تو دلم زیاد میشه
( ۳ روز بعد )
از زبان ا/ت
این فکر کرده با این کارا من از پا در میام..جالبه
بی حال نشسته بودم گوشه انباری در باز شد بدون اینکه به در نگاه کنم حس کردم یکی داره میاد سمتم وقتی رسید بهم دیدم نگهبانه که گفت : خانم رییس اجازه دادن بیاین بیرون بلند بشین لطفاً
آروم بلند شدم تمام بدنم درد میکرد کم مونده بود بیوفتم که نگهبان گرفتم..با کمک نگهبان رفتم داخل عمارت همین که رسیدم به پله ها آجوما رو دیدم بدون توجه بهش به نگهبان گفتم : بقیه..راه رو خودم میرم
از پله ها آروم رفتم بالا تو اتاقم..اول دوش گرفتم بعد از اینکه لباسام رو پوشیدم نشستم جلوی پنجره ۳ روزه چیزی نخوردم اما گشنم نیست
دوباره چشمم به لباس عروسی خورد یاده اینکه فردا عروسیه تمام دنیام رو دوباره خراب کرد
یکی در زد گفتم : بیا تو
خدمتکار بود که گفت : خانم لطفاً بیاین آقا کارتون دارن تو اتاق کارشون هستن
نیومده دوباره شروع شد
بلند شدم و باهاش رفتم..
در زدم و رفتم داخل با دیدن قیافش عذاب میکشم
بلند شد و دست تو جیب اومد سمتم منم اصلا بهش نگاه نمیکردم و گفت : آماده شو از فردا دیگه قرار نیست اینجا زندگی کنیم
چشمام رو گرد کردم و برگشتم سمتش و گفتم : چی..چرا ؟
گفت : سوال نپرس.. همینی که شنیدی
اصلا چه اهمیتی داشت
میخواستم برگردم برم که تا یه قدم برداشتم سرم گیج رفت جونگ کوک از کمرم گرفت منم دستش رو محکم گرفتم.. چشمام رو محکم بستم تا به خودم اومدم ازش جدا شدم گفت : چت شده ؟
گفتم : چیزی نیست چند روز چیزی نخوردم حتما فشارم بالا پایین شده
خودمو عادی نگه داشتم..اومد نشست جلوم و موهام رو از پشت تو دستاش گرفت..سرم رو آورد بالا با نگاهی پر از تمسخر گفت : پارک ا/ت..تو بازم حرفام رو نادیده گرفتی..خودت داری مجبورم میکنی اون روی سگم بالا بیاد
این دیوونس..
موهام داشت کنده میشد ،
موهام رو محکم ول کرد و سرم پرت شد به یه طرف اینجا خیلی سرد و اعذاب آوره با نوک کفشش سرم رو چرخوند سمته خودش تا چه حد میخواست تحقیرم کنه اما من چیزی نگم
پاش رو با دستم پس زدم و بلند شدم و خیلی محکم در مقابلش وایستادم بلند گفتم : تو از کارایی که میکنی نمیترسی در این حد بی احساس هستی..چرا قلبت از جنس سنگه چرا حال اطرافیانت برات مهم نیست ( داد )
با چشمای بی روحش لبخنده کجی زد و آروم گفت : از موقعی که پدرت گند زد به زندگیم منم قلبم از جنس سنگ شد..تو فکر کردی با این حرفا پشت سر بزاریم..ها؟ بهم جواب بده
از یقم گرفت کشیدم جلو..با چشمای عصبی نگام میکرد حولم داد که باعث شد به دیوار بخورم آخ کمرم چقدر درد کرد
افتادم روی زمین.. گفت : ا/ت فقط اگه جرات داری یه باره دیگه فرار کن و برام مشکل درست کن ببین چیکار میکنم برات
حتی نمیخواستم صورتش رو ببینم
همه رفتن بیرون توی این انباری که پر از موش و سوسک بود منو تک و تنها ولم کردن..پاهام رو جمع کردم با چشمایی که مثل ابر می باریدن آروم زمزمه کردم مامان بابا کاش اینجا بودین و میدیدینم کاش کنارم بودین
من..میمونم و جونگ کوک رو آدمش میکنم بعدش قلبه یخیش رو تیکه تیکه میکنم..اگه فرار کنم فقط درده تو دلم زیاد میشه
( ۳ روز بعد )
از زبان ا/ت
این فکر کرده با این کارا من از پا در میام..جالبه
بی حال نشسته بودم گوشه انباری در باز شد بدون اینکه به در نگاه کنم حس کردم یکی داره میاد سمتم وقتی رسید بهم دیدم نگهبانه که گفت : خانم رییس اجازه دادن بیاین بیرون بلند بشین لطفاً
آروم بلند شدم تمام بدنم درد میکرد کم مونده بود بیوفتم که نگهبان گرفتم..با کمک نگهبان رفتم داخل عمارت همین که رسیدم به پله ها آجوما رو دیدم بدون توجه بهش به نگهبان گفتم : بقیه..راه رو خودم میرم
از پله ها آروم رفتم بالا تو اتاقم..اول دوش گرفتم بعد از اینکه لباسام رو پوشیدم نشستم جلوی پنجره ۳ روزه چیزی نخوردم اما گشنم نیست
دوباره چشمم به لباس عروسی خورد یاده اینکه فردا عروسیه تمام دنیام رو دوباره خراب کرد
یکی در زد گفتم : بیا تو
خدمتکار بود که گفت : خانم لطفاً بیاین آقا کارتون دارن تو اتاق کارشون هستن
نیومده دوباره شروع شد
بلند شدم و باهاش رفتم..
در زدم و رفتم داخل با دیدن قیافش عذاب میکشم
بلند شد و دست تو جیب اومد سمتم منم اصلا بهش نگاه نمیکردم و گفت : آماده شو از فردا دیگه قرار نیست اینجا زندگی کنیم
چشمام رو گرد کردم و برگشتم سمتش و گفتم : چی..چرا ؟
گفت : سوال نپرس.. همینی که شنیدی
اصلا چه اهمیتی داشت
میخواستم برگردم برم که تا یه قدم برداشتم سرم گیج رفت جونگ کوک از کمرم گرفت منم دستش رو محکم گرفتم.. چشمام رو محکم بستم تا به خودم اومدم ازش جدا شدم گفت : چت شده ؟
گفتم : چیزی نیست چند روز چیزی نخوردم حتما فشارم بالا پایین شده
۱۰۹.۸k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.