Part : ۴۲
Part : ۴۲ 《بال های سیاه》
پسر شوکه به دختر نگاه کرد و در حالی که ابرو هاش به هم گره خورده بود سرشو پایین انداخت و با خودش فکر کرد...اون بعد از مرگ مادرش، از ایمانش به لوسیفر دست کشید..الان اون بی دین بود و به هیچی و هیچکس ایمان نداشت...اما خدا به هر حال دشمن اون بود..خدا پدرش رو از بهشت بیرون انداخته بود کاری کرده بود که همه ی افراد جهنم تویه دود و آتیش به دنیا بیان..اون باعث شده بود که افراد جهنم از دیدن این منظره های قشنگ بهشت محروم بشن...نمیتونست به این سادگی به خدا ایمان بیاره..اما..به خاطر عشقه کوچیکش..به خاطر دختر مظلوم مقابلش..میتونست این از خود گذشتگی رو انجام بده؟
اون دختر زیادی شبیه مادرش بود..حتی اخلاقش..واسه ی همین نمیخواست حتی یه ثانیه هم از دختر مقابلش دست بکشه.. علاوه بر این دلش نمیخواست سیاهی های درونش دختر مقابلش رو هم سیاه کنن..پس یا حالا باید انجامش میداد یا هیچوقت!
سرشو دوباره بالا گرفت و با نگاهی کوتاه تویه چشم های منتظر و نگران دختر جوابش رو داد:
_ قبول میکنم! من از پدرم متنفرم! پس برای اینکه بخوام ازش انتقام بگیرم خدا رو می پرستم تا بهش نشون بدم اون لیاقت پرستیده شدن رو نداره!
البته که پسر به دختر نگفت که دلیل اصلیش برای قبول کرد اینه که اونو دوس داره و نمیخواد برای یک ثانیه هم رهاش کنه و خب ماریا هم از این جواب پسر خیلی خوشحال شده بود..خیلی..اونقدر خوشحال که خودشو تویه آغوش پسر پرت کرد و صدای خنده ی گوش نوازش به گوش پسر رسید:
+ میدونستم! میدونستم تو با همه اشون فرق داری!
پسر دستاش رو دور کمر دختر حلقه کرد به آرومی موهاش رو بوسید:
_ یادت نره که من به خاطر تو حاضرم از جونمم بگذرم کوچولو..دینم که چیزی نیست! تازه باید از خدا تشکر کنم که تو رو به این زیبایی نقاشی کرده!
دختر که خجالت زده سرشو تویه سینه ی جونگکوک مخفی کرده بود با صدای آروم در جواب این حرف پسر گفت:
+ منم انقدر دوست دارم که حاضرم به خاطرت تا خوده جهنم برمو لوسیفر رو بکشم! چون اون اذیتت کرده و مادرتو کشته!
پسر لبخندی زد و حلقه ی دستش رو دور دختر محکم تر کرد و گفت:
_ نیازی نیست اینکارو انجام بدی! آخه تو زیادی کوچولویی ایکیگایِ من!
تا وقتی که من هستم نمیزارم هیچوقت رنگ سیاهی رو ببینی چه برسه به جهنم و لوسیفر!
ماریا متعجب از صدا شدنش از پایین به زاویه فک زیبای پسر نگاه کرد و گفت:
+ ایکیگای؟ این یعنی چی؟
جونگکوک با لبخند جواب داد:
_یعنی دلیل زندگی..دلیلی که هر روز به خاطرش بیدار میشی و حتی نفس میکشی! تو از الان مهم ترین فرد زندگیه سیاه منی!
《 پایان فلش بک 》
پسر شوکه به دختر نگاه کرد و در حالی که ابرو هاش به هم گره خورده بود سرشو پایین انداخت و با خودش فکر کرد...اون بعد از مرگ مادرش، از ایمانش به لوسیفر دست کشید..الان اون بی دین بود و به هیچی و هیچکس ایمان نداشت...اما خدا به هر حال دشمن اون بود..خدا پدرش رو از بهشت بیرون انداخته بود کاری کرده بود که همه ی افراد جهنم تویه دود و آتیش به دنیا بیان..اون باعث شده بود که افراد جهنم از دیدن این منظره های قشنگ بهشت محروم بشن...نمیتونست به این سادگی به خدا ایمان بیاره..اما..به خاطر عشقه کوچیکش..به خاطر دختر مظلوم مقابلش..میتونست این از خود گذشتگی رو انجام بده؟
اون دختر زیادی شبیه مادرش بود..حتی اخلاقش..واسه ی همین نمیخواست حتی یه ثانیه هم از دختر مقابلش دست بکشه.. علاوه بر این دلش نمیخواست سیاهی های درونش دختر مقابلش رو هم سیاه کنن..پس یا حالا باید انجامش میداد یا هیچوقت!
سرشو دوباره بالا گرفت و با نگاهی کوتاه تویه چشم های منتظر و نگران دختر جوابش رو داد:
_ قبول میکنم! من از پدرم متنفرم! پس برای اینکه بخوام ازش انتقام بگیرم خدا رو می پرستم تا بهش نشون بدم اون لیاقت پرستیده شدن رو نداره!
البته که پسر به دختر نگفت که دلیل اصلیش برای قبول کرد اینه که اونو دوس داره و نمیخواد برای یک ثانیه هم رهاش کنه و خب ماریا هم از این جواب پسر خیلی خوشحال شده بود..خیلی..اونقدر خوشحال که خودشو تویه آغوش پسر پرت کرد و صدای خنده ی گوش نوازش به گوش پسر رسید:
+ میدونستم! میدونستم تو با همه اشون فرق داری!
پسر دستاش رو دور کمر دختر حلقه کرد به آرومی موهاش رو بوسید:
_ یادت نره که من به خاطر تو حاضرم از جونمم بگذرم کوچولو..دینم که چیزی نیست! تازه باید از خدا تشکر کنم که تو رو به این زیبایی نقاشی کرده!
دختر که خجالت زده سرشو تویه سینه ی جونگکوک مخفی کرده بود با صدای آروم در جواب این حرف پسر گفت:
+ منم انقدر دوست دارم که حاضرم به خاطرت تا خوده جهنم برمو لوسیفر رو بکشم! چون اون اذیتت کرده و مادرتو کشته!
پسر لبخندی زد و حلقه ی دستش رو دور دختر محکم تر کرد و گفت:
_ نیازی نیست اینکارو انجام بدی! آخه تو زیادی کوچولویی ایکیگایِ من!
تا وقتی که من هستم نمیزارم هیچوقت رنگ سیاهی رو ببینی چه برسه به جهنم و لوسیفر!
ماریا متعجب از صدا شدنش از پایین به زاویه فک زیبای پسر نگاه کرد و گفت:
+ ایکیگای؟ این یعنی چی؟
جونگکوک با لبخند جواب داد:
_یعنی دلیل زندگی..دلیلی که هر روز به خاطرش بیدار میشی و حتی نفس میکشی! تو از الان مهم ترین فرد زندگیه سیاه منی!
《 پایان فلش بک 》
۴.۱k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.