رمان عشق ابدی پارت ۱۱
#فواد
با حسین نشستیم و صبحونه رو خوردیم. ساعت ۱۰:۵۰ بود. رفتیم توی اتاق هامون و داشتیم حاضر می شدیم تا احسان بیاد و باهم بریم بیمارستان. حاضر شدیم و نشستیم روی مبل. منتظر موندیم تا احسان بیاد. دقیقا تا ساعت ۱۱ شد آیفون زنگ خورد 😁 حسین گفت : چه دقیق برنامه ریزی کرده بود 😂😂😂
+ اره 😂😂
احسان از اسانسور اومد بیرون گفت : سلام ..... دیر که نرسیدم 😱
حسین : اتفاقا خیلی دقیق تا ساعت ۱۱ شد رسیدی 😂😂
احسان : خدارو شکر
منو حسین هم از خونه اومدیم بیرون و در رو قفل کردیم و کفشامونو پوشیدیم و رفتیم سمت پارکینگ...... من جای راننده نشستم و حسین جلو و احسان هم عقب نشست ........ ماشینو روشن کردم و راه افتادیم.
ساعت ۱۱:۲۴ بود که رسیدیم بیمارستان ......... رییس بیمارستان دم در وایساده بود که از ما استقبال کنه
با رییس بیمارستان یکم حرف زدیم و اتاق دکتر رو نشون داد .....
به در اتاق که رسیدیم حسین در زد ....
صدای ی خانوم اومد که گفت : بفرمایید !؟
حسین در رو باز کرد و رفتیم داخل ... دکتر حسین ی خانوم بود ...... وقتی که حسین رو توی چارچوب در دید انگاری که دنیا رو بهش داده بودن ..... البته من از چشاش اینو خوندم ......... خیلی عادی نشستیم دور ی میز که حسین از معده اش برای دکتر بگه ....... از توی نگاهش معلوم بود که خیلی استرس داشت ، دلهره ، آشوب بود تو دلش انگار ........ البته شاید من دارم اشتباه دکتر رو قضاوت میکنم.
حسین راجب معده اش میگفت و دکتر وارد ی برگه میکرد ...... ی جا حسین از دکتر پرسید : چهره شما خیلی برام آشناست ........ اونجا بود که فهمیدیم دکتر یکی از طرفداران ایوان 😱😁 اخر کار دکتر گفت حسین باید جراحی بشه ...... هیچ عکسالعملی از حسین ندیدم ....... حسین خیلی راحت قبول کرد که عمل بشه 😐 خیلی برام جالب بود 😐
آخرش از دکتر خدافظی کردیم و رفتیم از اتاق بیرون دو قدم از اتاق فاصله گرفتیم که حسین گفت : گوشیمو جا گذاشتم بزا من برم بر دارم شما برید منم میام
_ باشه برو ....... فقط زود بیا
+ باشه
احسان ی نگاه بهم انداخت و گفت : حسین خیلی مشکوک میزنه هااااااا 😂
_ منظورت چیه ؟😉
+ فک کنم دلش پیش دکتر گیر کرده 😜😜
_ نه بابااااااااا 😱😱 نمیدونم شاید 😂😂😂😂
تا سرم رو بر گردوندم ی نفر رفت تو شکم من 😐
سرم رو یکم انداختم پایین ........ یهو با دوتا چشای عسلی روبه رو شدم ....... خیلی چشای قشنگی بود ........محو نگاش شدم ........ اما ی لحظه به خودم اومدم و راهمو کج کردم و ی معذرت خواهی کردم و قدم هامو سریع کردم ..... نمیدونستم چیکار باید بکنم ........ اصلا برام مهم نبود که کیا این صحنه رو دیدن ...... اصلا برام مهم نبود ....... فقط توی راه با خودم میگفتم : اون چشای عسلی چی داشت که محو نگاش شدم ؟؟؟؟ چی داشت ؟؟؟؟
🍁{ اینم پارت ۱۱......... منتظر نظراتتون هستم }🍁
#رمان #ایوان #شبنم
#فالو_لایک_فراموش_نشه😻❤👉 #تکست_ناب #تکست_خاص #عشق #love #عاشقانه #دخترونه #تنهایی #عکس_نوشته #تکست_گرافی #تکست
با حسین نشستیم و صبحونه رو خوردیم. ساعت ۱۰:۵۰ بود. رفتیم توی اتاق هامون و داشتیم حاضر می شدیم تا احسان بیاد و باهم بریم بیمارستان. حاضر شدیم و نشستیم روی مبل. منتظر موندیم تا احسان بیاد. دقیقا تا ساعت ۱۱ شد آیفون زنگ خورد 😁 حسین گفت : چه دقیق برنامه ریزی کرده بود 😂😂😂
+ اره 😂😂
احسان از اسانسور اومد بیرون گفت : سلام ..... دیر که نرسیدم 😱
حسین : اتفاقا خیلی دقیق تا ساعت ۱۱ شد رسیدی 😂😂
احسان : خدارو شکر
منو حسین هم از خونه اومدیم بیرون و در رو قفل کردیم و کفشامونو پوشیدیم و رفتیم سمت پارکینگ...... من جای راننده نشستم و حسین جلو و احسان هم عقب نشست ........ ماشینو روشن کردم و راه افتادیم.
ساعت ۱۱:۲۴ بود که رسیدیم بیمارستان ......... رییس بیمارستان دم در وایساده بود که از ما استقبال کنه
با رییس بیمارستان یکم حرف زدیم و اتاق دکتر رو نشون داد .....
به در اتاق که رسیدیم حسین در زد ....
صدای ی خانوم اومد که گفت : بفرمایید !؟
حسین در رو باز کرد و رفتیم داخل ... دکتر حسین ی خانوم بود ...... وقتی که حسین رو توی چارچوب در دید انگاری که دنیا رو بهش داده بودن ..... البته من از چشاش اینو خوندم ......... خیلی عادی نشستیم دور ی میز که حسین از معده اش برای دکتر بگه ....... از توی نگاهش معلوم بود که خیلی استرس داشت ، دلهره ، آشوب بود تو دلش انگار ........ البته شاید من دارم اشتباه دکتر رو قضاوت میکنم.
حسین راجب معده اش میگفت و دکتر وارد ی برگه میکرد ...... ی جا حسین از دکتر پرسید : چهره شما خیلی برام آشناست ........ اونجا بود که فهمیدیم دکتر یکی از طرفداران ایوان 😱😁 اخر کار دکتر گفت حسین باید جراحی بشه ...... هیچ عکسالعملی از حسین ندیدم ....... حسین خیلی راحت قبول کرد که عمل بشه 😐 خیلی برام جالب بود 😐
آخرش از دکتر خدافظی کردیم و رفتیم از اتاق بیرون دو قدم از اتاق فاصله گرفتیم که حسین گفت : گوشیمو جا گذاشتم بزا من برم بر دارم شما برید منم میام
_ باشه برو ....... فقط زود بیا
+ باشه
احسان ی نگاه بهم انداخت و گفت : حسین خیلی مشکوک میزنه هااااااا 😂
_ منظورت چیه ؟😉
+ فک کنم دلش پیش دکتر گیر کرده 😜😜
_ نه بابااااااااا 😱😱 نمیدونم شاید 😂😂😂😂
تا سرم رو بر گردوندم ی نفر رفت تو شکم من 😐
سرم رو یکم انداختم پایین ........ یهو با دوتا چشای عسلی روبه رو شدم ....... خیلی چشای قشنگی بود ........محو نگاش شدم ........ اما ی لحظه به خودم اومدم و راهمو کج کردم و ی معذرت خواهی کردم و قدم هامو سریع کردم ..... نمیدونستم چیکار باید بکنم ........ اصلا برام مهم نبود که کیا این صحنه رو دیدن ...... اصلا برام مهم نبود ....... فقط توی راه با خودم میگفتم : اون چشای عسلی چی داشت که محو نگاش شدم ؟؟؟؟ چی داشت ؟؟؟؟
🍁{ اینم پارت ۱۱......... منتظر نظراتتون هستم }🍁
#رمان #ایوان #شبنم
#فالو_لایک_فراموش_نشه😻❤👉 #تکست_ناب #تکست_خاص #عشق #love #عاشقانه #دخترونه #تنهایی #عکس_نوشته #تکست_گرافی #تکست
۸.۹k
۰۴ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.