تک پارتی (وقتی افسرده بود)
#استری_کیدز
#هان_جیسونگ
#تک_پارتی
دیگه تحمل دیدنش رو توی این حالت نداشتی......
یک گوشه از اتاق نشسته بود و توی تاریکی اون چهار دیواری غرق شده بود.....
با بی احساس ترین حالت ممکن به نقطه ای نا معلوم زل زده بود و هیچ کاری نمیکرد.
میتونستی به وضوح نابودیه مردت رو ببینی....چطور داشت خودشو از درون مطلاشی میکرد.
دیگه نتونستی تحمل کنی و وارد اتاق شدی......هنوز هم همون حالت قبلی رو داشت.....چند قدم بهش نزدیک تر شدی و کاملاً جلوش ایستادی
+ هانی......غذا نمیخوای؟
نه جوابی ازش شنیدی و نه هم حرکتی ازش دیدی.....فقط بدون هیچ ریاکشنی بهت ، به همون جای نا معلوم خیره بود و اصلا معلوم نبود توی افکارش چی میگذره.
+ هانیی......میشه جوابمو بدی؟
سرشو آروم به سمتت بلند کرد و با نگاهی مرده بهت خیره شد.
نگاهش باعث شده بود که بدجوری بغض گلوتو توی چنگش بگیره و این ازارت میداد
+ هان.....م....میشه..... لطفاً......ب......باهام حرف بزنی؟
پلکی زد و چشماشو ازت گرفت و با صدایی خیلی آروم و خش دار لب زد:
_ خستم
این چندمین باری بود که این جواب در طول روز بهت میداد و میشد گفت کلمه ی دیگه ای جز این از دهنش خارج نمیشد.
+ هانییی.....خواهش میکنم اینطوری نکن
دوباره با همون حالت لب زد:
_ چطوری نکنم؟.......هوم؟
از لحن آروم و چهره ی بی حسش بدجوری بغضت شدت گرفت و آروم به سمتش رفتی و کنارش نشستی.
بهت نگاهی نمیکرد و هنوز هم به همون نقطه ی نا مشخص خیره بود
+ هان.......عزیزم
دستتو روی صورتش کشیدی و با حرکت دستت وادارش کردی تا چشماشو بهت بده
+ میشه بهم نگاه کنی
آروم چشماشو بالا آورد و توی صورت پر از غم و نگرانی تو زل زد
+ خواهش میکنم عزیزم........اینطوری به خودت صدمه نزن
چشماش از بی حسی درومده بود و به وضوح میتونستی رنگ غم رو از توش ببینی
+ چاگیا.......اگر به یک بغل نیاز داری........من همینجام
با لبخندی غمناک گفتی که باعث شد جیسونگ مظلومانه سرش رو تکون بده و خودشو بهت نزدیک کنه و توی بغلت جا بگیره
دستاتو دورش حلقه کردی و سرش رو به قفسه ی سینت چسبوندی
_ م.....میتونم گریه کنم؟
از لرزش بدنش متوجه شده بودی که بغض داره اذیتش میکنه پس....آروم دستی به موهاش کشیدی و آره ی آرومی زیر لب گفتی که مساوی شد با اشک ریختن های آروم جیسونگ توی بغلت
دستتو به سمت موهاش بردی و نوازش بار موهاش رو بین دستات حرکت میدادی.
+ خودتو خالی کن عزیزم.........من همیشه همین جام
حالا دیگه اشک هاش به هق هق تبدیل شده بود و بیشتر خودش رو بهت چسبوند و با قدرت بیشتری لباست رو چنگ میزد.
اون فرشته ی کوچیک توی بغلت، فقط نیاز به یک بغل داشت تا بتونه روز و شب تمام غم های چندین سالش رو نابود کنه.....بغلی که باعث میشد بهش خوشبختی و خوشحالی بده......این دقیقا همون چیزی بود که پسرک میخواست.
#هان_جیسونگ
#تک_پارتی
دیگه تحمل دیدنش رو توی این حالت نداشتی......
یک گوشه از اتاق نشسته بود و توی تاریکی اون چهار دیواری غرق شده بود.....
با بی احساس ترین حالت ممکن به نقطه ای نا معلوم زل زده بود و هیچ کاری نمیکرد.
میتونستی به وضوح نابودیه مردت رو ببینی....چطور داشت خودشو از درون مطلاشی میکرد.
دیگه نتونستی تحمل کنی و وارد اتاق شدی......هنوز هم همون حالت قبلی رو داشت.....چند قدم بهش نزدیک تر شدی و کاملاً جلوش ایستادی
+ هانی......غذا نمیخوای؟
نه جوابی ازش شنیدی و نه هم حرکتی ازش دیدی.....فقط بدون هیچ ریاکشنی بهت ، به همون جای نا معلوم خیره بود و اصلا معلوم نبود توی افکارش چی میگذره.
+ هانیی......میشه جوابمو بدی؟
سرشو آروم به سمتت بلند کرد و با نگاهی مرده بهت خیره شد.
نگاهش باعث شده بود که بدجوری بغض گلوتو توی چنگش بگیره و این ازارت میداد
+ هان.....م....میشه..... لطفاً......ب......باهام حرف بزنی؟
پلکی زد و چشماشو ازت گرفت و با صدایی خیلی آروم و خش دار لب زد:
_ خستم
این چندمین باری بود که این جواب در طول روز بهت میداد و میشد گفت کلمه ی دیگه ای جز این از دهنش خارج نمیشد.
+ هانییی.....خواهش میکنم اینطوری نکن
دوباره با همون حالت لب زد:
_ چطوری نکنم؟.......هوم؟
از لحن آروم و چهره ی بی حسش بدجوری بغضت شدت گرفت و آروم به سمتش رفتی و کنارش نشستی.
بهت نگاهی نمیکرد و هنوز هم به همون نقطه ی نا مشخص خیره بود
+ هان.......عزیزم
دستتو روی صورتش کشیدی و با حرکت دستت وادارش کردی تا چشماشو بهت بده
+ میشه بهم نگاه کنی
آروم چشماشو بالا آورد و توی صورت پر از غم و نگرانی تو زل زد
+ خواهش میکنم عزیزم........اینطوری به خودت صدمه نزن
چشماش از بی حسی درومده بود و به وضوح میتونستی رنگ غم رو از توش ببینی
+ چاگیا.......اگر به یک بغل نیاز داری........من همینجام
با لبخندی غمناک گفتی که باعث شد جیسونگ مظلومانه سرش رو تکون بده و خودشو بهت نزدیک کنه و توی بغلت جا بگیره
دستاتو دورش حلقه کردی و سرش رو به قفسه ی سینت چسبوندی
_ م.....میتونم گریه کنم؟
از لرزش بدنش متوجه شده بودی که بغض داره اذیتش میکنه پس....آروم دستی به موهاش کشیدی و آره ی آرومی زیر لب گفتی که مساوی شد با اشک ریختن های آروم جیسونگ توی بغلت
دستتو به سمت موهاش بردی و نوازش بار موهاش رو بین دستات حرکت میدادی.
+ خودتو خالی کن عزیزم.........من همیشه همین جام
حالا دیگه اشک هاش به هق هق تبدیل شده بود و بیشتر خودش رو بهت چسبوند و با قدرت بیشتری لباست رو چنگ میزد.
اون فرشته ی کوچیک توی بغلت، فقط نیاز به یک بغل داشت تا بتونه روز و شب تمام غم های چندین سالش رو نابود کنه.....بغلی که باعث میشد بهش خوشبختی و خوشحالی بده......این دقیقا همون چیزی بود که پسرک میخواست.
۲۸.۴k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.