WINNER 32
جلوی آینه ی شکسته ی خونه ای که اجاره کرده بودند ایستاد و نگاهی به خودش کرد ، صوزتش بازم بی روح و خسته بود .. ضعیف به نظر میرسید ، هنوزم نمیتونست درست غذا بخوره و مرتقب خودش باشه
لباسای زیادی با خودش نیاورده بود ، همشون خاکستری و مشکی بودن ... دختری که همیشه رنگی میپوشید الان چندتا سوییشرت و تیشرت مشکی بیشتر نداشت
هوا هنوز خیلی گرم نشده بود ، سوییشرت نازکی پوشید ، موهاش که بلند تر شده بودن و حوصله ی کوتاه کردنشونو نداشت رو بست
دلش نمیخواست اینطور شبیه یه مرده ی متحرک به دیدن مینهو بره ، ولی فعلا نمیتونست به ظاهرش اهمیت بده ..
از خونه بیرون زد و یه تاکسی گرفت به سمت عمارت ..
حدود ۲۰ دقیقه بعد جلوی در عمارت پیاده شد ، بادیگاردای کانگمین از دیدنش تعجب کردن ولی فقط با تعظیم کوتاهی از کنارش رد میشدن ...
خودش رو به ساختمون عمارت رسوند و وارد شد ، کسی توی سالن نبود
به اطراف نگاهی انداخت و رفت طبقه ی بالا
ضربه ای به در اتاق مینهو زد ولی کسی جواب نداد ..
برای اینکه مطمئن بشه ساعت رو چک کرد ، ۴ و ۵ دقیقه بود ...
مگه نگفته بود ساعت ۴ ... پس کجاست ..
خواست بهش زنگ بزنه که صدایی از اتاق کناری شنید
صدای ضعیفی بود .. رو به روی در اتاق قرار گرفت و گوشش رو به در چسبوند ، نتونست تشخیص بده صدا دقیقا داذه چی میگه ولی مشخصا صاحب صدا حال خوبی نداشت ..
آروم در رو باز کرد که با دیدن صحنه ی رو به روش گوشیش از دستش افتاد ..
سوریون روی زمین افتاده بود ، خون روی زمین شناور بود و بعد به چاقوی توی شکم زن نگاه کرد ..
دستشو جلوی دهنش گذاشت و چند قدم عقب رفت ..
سوریون انگار سعی داشت با آخرین انرژی که براش مونده حرفی بزنه ..
اشک توی چشمای دخترک جمع شده بود ، قلبش تند میزد
شروع به گریه کرد و رفت کنار سوریون روی زمین نشست ..
نه نه نه نه نه ... اینجا چه خبرههه
همینطور که دستاش میلرزید چاقو رو لمس کرد ..
نه نباید حرکتش بدم..
الان .. الان بقیه رو خبر میکنم نگران نباش
هول کرده بود ، اشکاش بی اختیار میریختند ، خواست از روی زمین بلند شه که سوریون دستش رو گرفت ..
سعی داشت حرفی بزنه .. ، ولی صداش ضعیف تر از اونی بود که بشه شنیدن ..
از طرفی حال بد سوآ باعث شده بود نفهمه چه اتفاقی داره میفته ..
---
از ماشینش پیاده شد ، بازم پیداش نکرده بود .. یه روز دیگه که اون دنبال سوآ میگشت و هیچ خبری نبود ، وارد حیاط عمارت شد که یونگبوک رو دید
-آه یونگبوکاا
&هیونگ ..
-مامان اینجاست؟ بهم زنگ زده ... ولی بعد جواب نداد
&آخرین بار توی اتاق مطالعه دیدمش ... شاید میخواسته ببینه کجایی ..
-اوه .. باشه ..
از کنار برادرش گذشت و وارد عمارت شد ، راهش رو کشید سمت اتاق مطالعه
رو به روی در اتاق که قرار گرفت خون توی رگاش منجمد شد.
لباسای زیادی با خودش نیاورده بود ، همشون خاکستری و مشکی بودن ... دختری که همیشه رنگی میپوشید الان چندتا سوییشرت و تیشرت مشکی بیشتر نداشت
هوا هنوز خیلی گرم نشده بود ، سوییشرت نازکی پوشید ، موهاش که بلند تر شده بودن و حوصله ی کوتاه کردنشونو نداشت رو بست
دلش نمیخواست اینطور شبیه یه مرده ی متحرک به دیدن مینهو بره ، ولی فعلا نمیتونست به ظاهرش اهمیت بده ..
از خونه بیرون زد و یه تاکسی گرفت به سمت عمارت ..
حدود ۲۰ دقیقه بعد جلوی در عمارت پیاده شد ، بادیگاردای کانگمین از دیدنش تعجب کردن ولی فقط با تعظیم کوتاهی از کنارش رد میشدن ...
خودش رو به ساختمون عمارت رسوند و وارد شد ، کسی توی سالن نبود
به اطراف نگاهی انداخت و رفت طبقه ی بالا
ضربه ای به در اتاق مینهو زد ولی کسی جواب نداد ..
برای اینکه مطمئن بشه ساعت رو چک کرد ، ۴ و ۵ دقیقه بود ...
مگه نگفته بود ساعت ۴ ... پس کجاست ..
خواست بهش زنگ بزنه که صدایی از اتاق کناری شنید
صدای ضعیفی بود .. رو به روی در اتاق قرار گرفت و گوشش رو به در چسبوند ، نتونست تشخیص بده صدا دقیقا داذه چی میگه ولی مشخصا صاحب صدا حال خوبی نداشت ..
آروم در رو باز کرد که با دیدن صحنه ی رو به روش گوشیش از دستش افتاد ..
سوریون روی زمین افتاده بود ، خون روی زمین شناور بود و بعد به چاقوی توی شکم زن نگاه کرد ..
دستشو جلوی دهنش گذاشت و چند قدم عقب رفت ..
سوریون انگار سعی داشت با آخرین انرژی که براش مونده حرفی بزنه ..
اشک توی چشمای دخترک جمع شده بود ، قلبش تند میزد
شروع به گریه کرد و رفت کنار سوریون روی زمین نشست ..
نه نه نه نه نه ... اینجا چه خبرههه
همینطور که دستاش میلرزید چاقو رو لمس کرد ..
نه نباید حرکتش بدم..
الان .. الان بقیه رو خبر میکنم نگران نباش
هول کرده بود ، اشکاش بی اختیار میریختند ، خواست از روی زمین بلند شه که سوریون دستش رو گرفت ..
سعی داشت حرفی بزنه .. ، ولی صداش ضعیف تر از اونی بود که بشه شنیدن ..
از طرفی حال بد سوآ باعث شده بود نفهمه چه اتفاقی داره میفته ..
---
از ماشینش پیاده شد ، بازم پیداش نکرده بود .. یه روز دیگه که اون دنبال سوآ میگشت و هیچ خبری نبود ، وارد حیاط عمارت شد که یونگبوک رو دید
-آه یونگبوکاا
&هیونگ ..
-مامان اینجاست؟ بهم زنگ زده ... ولی بعد جواب نداد
&آخرین بار توی اتاق مطالعه دیدمش ... شاید میخواسته ببینه کجایی ..
-اوه .. باشه ..
از کنار برادرش گذشت و وارد عمارت شد ، راهش رو کشید سمت اتاق مطالعه
رو به روی در اتاق که قرار گرفت خون توی رگاش منجمد شد.
۲.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.