p1
ویو ات
من ۲٠ سالمه و تو یه خانواده اشرافی با پدرم، مادر ناتنی و خواهر ناتنیم بزرگ شدم فرق من با همه ی اشراف زاده ها این بود که باید به خاطر مادر ناتنیم و زور گویی های خواهرم و از همه بد تر و درد ناک تر بی توجهی پدرم توی خونه خودم کار میکردم و خواهر ناتنیه من باهام مثل برده ها رفتار میکرد اسمش دوهی بود (راستی ات کلا مظلومانه و اروم حرف میزنه)
دوهی: اتتتتتتتتت اتتتتت پس کجاییییییی (فریاد و جیغ)
ات: بله خواهر بزرگه اومدم
دوهی: دختره ی.....
ات: با من کاری داشتین
دوهی: چرا لباسی که امروز خریدمو خوب نشستی الان مجبورم لباسی که دیروز خریدمو بپوشم (عصبانی)
ات: ببخشید واقعا ببخشید خانم (بغض)
دوهی: همیشه همینو میگی... ببخشید ببخشید(اداشو در میاره)
ات: ببخشید... دیگه تکرار نمیشه خواهر بزرگه
دوهی: خودت که مجبوری همیشه همین لباسو بپوشی حداقل مال منو خوب بشور
ات: چشم
دوهی: ماماااااااااااااان
(مامان دوهی: م/د)
م/د: بله عزیزم
دوهی موضوع رو میگه
م/د: که اینطور.... خوب فکر کنم یکی نباید امشب شام بخوره و شب تو انباری بخوابه و وقتی صبح میره تو اتاقش همه لباسای مادرش سوختن و خاکستر شدن
ات: نه... هرکاری میکنم... با یادگاری مامانم کاری نداشته باشین (گریه)
م/د: خفه شو نمک نشناس من تو رو بزرگ کردم بعد طرف یه زنی رو میگیری ده سالی مرده (بلند)
ویو ات
اینو شنیدم و با عجله رفتم سمت اتاقم نمیتونستم همه یادگارای مادرم رو بردارم برای همین فقط گردنبندشو که موقع مرگش بهم داد برداشتم و قایم کردم تو جیب لباس قدیمیم و برگشتم تو انباری تا صبح گریه کردم ساعت ۵ صبح از انباری اومدم بیرون و شروع کردم به جارو زدن کل محیط جلوی خونه
هیون: سلام ات خوبی
ات: سلام هیون
این دو عزیز رو هم کراشن و اینکه هیون دوست خانوادگیشونه از بچگی با ات دوست بوده
هیون: بازم که داری کار میکنی (ناراحت) خودم باید با پدرت صحبت کنم (جدی)
ات: نه... نه خواهش میکنم هیون من خوبم اگه اینکارو کنی باید قبل از اینکه پدرم به خاطر اینکه با تو صحبت کردم منو بکشه خود کوشی کنم مطمئن باش که اینکارو میکنم (جدی و بغض)
هیون: باشه باشه... من تسلیم من میرم بابات کارم داره
ات: باشه
ویو ات
شروع کردم به تمیز کردن خونه که یهو....
ات همیشه یه لباس ساده میپوشه (اسلاید 2)
خواهرش مثل ملکه ها زندگی میکنه (اسلاید 3)
ببخشید نبودم زیاد حالم خوب نبود
امیدوارم خوشتون بیاد
من ۲٠ سالمه و تو یه خانواده اشرافی با پدرم، مادر ناتنی و خواهر ناتنیم بزرگ شدم فرق من با همه ی اشراف زاده ها این بود که باید به خاطر مادر ناتنیم و زور گویی های خواهرم و از همه بد تر و درد ناک تر بی توجهی پدرم توی خونه خودم کار میکردم و خواهر ناتنیه من باهام مثل برده ها رفتار میکرد اسمش دوهی بود (راستی ات کلا مظلومانه و اروم حرف میزنه)
دوهی: اتتتتتتتتت اتتتتت پس کجاییییییی (فریاد و جیغ)
ات: بله خواهر بزرگه اومدم
دوهی: دختره ی.....
ات: با من کاری داشتین
دوهی: چرا لباسی که امروز خریدمو خوب نشستی الان مجبورم لباسی که دیروز خریدمو بپوشم (عصبانی)
ات: ببخشید واقعا ببخشید خانم (بغض)
دوهی: همیشه همینو میگی... ببخشید ببخشید(اداشو در میاره)
ات: ببخشید... دیگه تکرار نمیشه خواهر بزرگه
دوهی: خودت که مجبوری همیشه همین لباسو بپوشی حداقل مال منو خوب بشور
ات: چشم
دوهی: ماماااااااااااااان
(مامان دوهی: م/د)
م/د: بله عزیزم
دوهی موضوع رو میگه
م/د: که اینطور.... خوب فکر کنم یکی نباید امشب شام بخوره و شب تو انباری بخوابه و وقتی صبح میره تو اتاقش همه لباسای مادرش سوختن و خاکستر شدن
ات: نه... هرکاری میکنم... با یادگاری مامانم کاری نداشته باشین (گریه)
م/د: خفه شو نمک نشناس من تو رو بزرگ کردم بعد طرف یه زنی رو میگیری ده سالی مرده (بلند)
ویو ات
اینو شنیدم و با عجله رفتم سمت اتاقم نمیتونستم همه یادگارای مادرم رو بردارم برای همین فقط گردنبندشو که موقع مرگش بهم داد برداشتم و قایم کردم تو جیب لباس قدیمیم و برگشتم تو انباری تا صبح گریه کردم ساعت ۵ صبح از انباری اومدم بیرون و شروع کردم به جارو زدن کل محیط جلوی خونه
هیون: سلام ات خوبی
ات: سلام هیون
این دو عزیز رو هم کراشن و اینکه هیون دوست خانوادگیشونه از بچگی با ات دوست بوده
هیون: بازم که داری کار میکنی (ناراحت) خودم باید با پدرت صحبت کنم (جدی)
ات: نه... نه خواهش میکنم هیون من خوبم اگه اینکارو کنی باید قبل از اینکه پدرم به خاطر اینکه با تو صحبت کردم منو بکشه خود کوشی کنم مطمئن باش که اینکارو میکنم (جدی و بغض)
هیون: باشه باشه... من تسلیم من میرم بابات کارم داره
ات: باشه
ویو ات
شروع کردم به تمیز کردن خونه که یهو....
ات همیشه یه لباس ساده میپوشه (اسلاید 2)
خواهرش مثل ملکه ها زندگی میکنه (اسلاید 3)
ببخشید نبودم زیاد حالم خوب نبود
امیدوارم خوشتون بیاد
۶.۱k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.