۹۳ روز
۹۳ روز: پارت ۱
درحالی که به سرعت می دوید تا به محل کار جدید اش برسد، دعا دعا می کرد که هنوز ساعت ۹ نشده باشد.
نباید در روز اول کاری اش رییس اش را سرافکنده می کرد، باید بهترین خود را در روز اول نشان میداد.
بالاخره به ایستگاه پلیس رسید، سریع در را باز کرد دوباره با سرعت به سمت پله ها رفت.
اما یکدفعه...به شخصی برخورد کرد و همین باعث زمین خوردن هردو طرف شد.
؟؟؟: آی! چه خبرته؟ چرا حواست به جلوت نیست.
« ویلیام » سریع از جای خود بلند شد و به سمت شخصی، که به او برخورد کرده بود رفت.
ویلیام: واقعاً متاسفم آقا.
ویلیام درحالی که دست اش را برای کمک به طرف مرد دراز کرد گفت.
مرد نگاهی به ویلیام انداخت و بعد دست او را رد کرد.
مرد از جایش بلند شد، لباس هایش را تکان داد تا کثیفی های رویش برود.
مرد: دفعه بعدی بیشتر حواست رو جمع کن، تو که نمیدونی لباس هایی که تن منه چقدر با ارزشه!
مرد نگاه تحقیرآمیزی به ویلیام کرد و بعد به سمت پله ها رفت.
ویلیام کمی گیج شد، انتظار نداشت در روز اول کاری اش چنین اتفاقی بیفتد.
یکدفعه نگاهش به زمین افتاد، وسایل روی زمین پخش شده بود.
سریع روی زمین نشست تا وسایل اش را جمع کند، و در همین حین زیر لب غر میزد.
ویلیام: چه مغرور! فکر می کنه کیه...
دوباره از روی زمین بلند شد و به سمت پله ها رفت، باید به اتاق آقای « هنری برائون » می رسید.
به طبقه چهارم، یعنی طبقه آخر رسید. کمی به اطراف نگاه کرد تا اتاق آقای برائون را پیدا کند، اما کار راحتی نبود!
چون حدوداً صد اتاق در آن طبقه وجود داشت و، ویلیام نمی دانست کدام اتاق رئیس است
ویلیام تصمیم گرفت که از شخصی بپرسد، به سمت شخصی که بنظر می آمد نظافت چی باشد رفت.
ویلیام: سلام، ببخشید اتاق آقای هنری برائون کجاست.
مرد سر اش را بالا گرفت و به ویلیام نگاه کرد، و بعد به اتاقی که در انتهای راهرو بود اشاره کرد.
ویلیام نگاهی به اتاق انداخت و بعد سریع از مرد تشکر کرد، و بعد به سمت اتاق رفت.
پسر به جلوی در رسید، در زد. با شنیدن آقای برائون که گفت « بیا داخل » وارد اتاق شد.
تا وارد اتاق شد آقای برائون را دید که روی صندلی پشت در نشسته.
ویلیام: سلام آقای برائون، من ویلیام اسمیت هستم.
آقای برائون: بله می دونم، بیا بشین آقای اسمیت.
ویلیام سریع به سمت مبلی که کنار میز آقای برائون بود نشست.
یکدفعه چشمش به مبل رو به رویش افتاد...ناگهان متعجب شد.
شخصی که روی مبل روبه رو نشسته بود، همان مردی بود که چند دقیقه پیش با او برخورد کرده بود!
و انگار حتی قبل تر از ویلیام به او با چشمانی کرد و در از تعجب خیره شده بود.
ویلیام: تو...
آقای برائون: اوه خب، بزارید قبل از هر چیزی بزارید با همدیگه آشناتون کنم.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
درحالی که به سرعت می دوید تا به محل کار جدید اش برسد، دعا دعا می کرد که هنوز ساعت ۹ نشده باشد.
نباید در روز اول کاری اش رییس اش را سرافکنده می کرد، باید بهترین خود را در روز اول نشان میداد.
بالاخره به ایستگاه پلیس رسید، سریع در را باز کرد دوباره با سرعت به سمت پله ها رفت.
اما یکدفعه...به شخصی برخورد کرد و همین باعث زمین خوردن هردو طرف شد.
؟؟؟: آی! چه خبرته؟ چرا حواست به جلوت نیست.
« ویلیام » سریع از جای خود بلند شد و به سمت شخصی، که به او برخورد کرده بود رفت.
ویلیام: واقعاً متاسفم آقا.
ویلیام درحالی که دست اش را برای کمک به طرف مرد دراز کرد گفت.
مرد نگاهی به ویلیام انداخت و بعد دست او را رد کرد.
مرد از جایش بلند شد، لباس هایش را تکان داد تا کثیفی های رویش برود.
مرد: دفعه بعدی بیشتر حواست رو جمع کن، تو که نمیدونی لباس هایی که تن منه چقدر با ارزشه!
مرد نگاه تحقیرآمیزی به ویلیام کرد و بعد به سمت پله ها رفت.
ویلیام کمی گیج شد، انتظار نداشت در روز اول کاری اش چنین اتفاقی بیفتد.
یکدفعه نگاهش به زمین افتاد، وسایل روی زمین پخش شده بود.
سریع روی زمین نشست تا وسایل اش را جمع کند، و در همین حین زیر لب غر میزد.
ویلیام: چه مغرور! فکر می کنه کیه...
دوباره از روی زمین بلند شد و به سمت پله ها رفت، باید به اتاق آقای « هنری برائون » می رسید.
به طبقه چهارم، یعنی طبقه آخر رسید. کمی به اطراف نگاه کرد تا اتاق آقای برائون را پیدا کند، اما کار راحتی نبود!
چون حدوداً صد اتاق در آن طبقه وجود داشت و، ویلیام نمی دانست کدام اتاق رئیس است
ویلیام تصمیم گرفت که از شخصی بپرسد، به سمت شخصی که بنظر می آمد نظافت چی باشد رفت.
ویلیام: سلام، ببخشید اتاق آقای هنری برائون کجاست.
مرد سر اش را بالا گرفت و به ویلیام نگاه کرد، و بعد به اتاقی که در انتهای راهرو بود اشاره کرد.
ویلیام نگاهی به اتاق انداخت و بعد سریع از مرد تشکر کرد، و بعد به سمت اتاق رفت.
پسر به جلوی در رسید، در زد. با شنیدن آقای برائون که گفت « بیا داخل » وارد اتاق شد.
تا وارد اتاق شد آقای برائون را دید که روی صندلی پشت در نشسته.
ویلیام: سلام آقای برائون، من ویلیام اسمیت هستم.
آقای برائون: بله می دونم، بیا بشین آقای اسمیت.
ویلیام سریع به سمت مبلی که کنار میز آقای برائون بود نشست.
یکدفعه چشمش به مبل رو به رویش افتاد...ناگهان متعجب شد.
شخصی که روی مبل روبه رو نشسته بود، همان مردی بود که چند دقیقه پیش با او برخورد کرده بود!
و انگار حتی قبل تر از ویلیام به او با چشمانی کرد و در از تعجب خیره شده بود.
ویلیام: تو...
آقای برائون: اوه خب، بزارید قبل از هر چیزی بزارید با همدیگه آشناتون کنم.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۱.۶k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.