چند پارتی هوسوک...
چند پارتی هوسوک...
«اخرین بار»
«پیج فیک: @love.story »
صدای گوش خراش پدرش رو پشت در اتاق میشنید
"تو باید باهاش ازدواج کنی...من سرزمینمو به خاطر اعتقادات تو به عشق مسخرت به خطر نمیندازم"
دستاش رو به گوشاش فشار میداد، بدنش میلرزید، ذهنش اشفته شده بود و مدام جمله ای رو زمزمه میکرد
"من با هیچکس ازدواج نمیکنم"
چه بلایی سر این دختر اومده بود؟
جزو اشخاص مهم قصر بود،از بهترین امکانات برخوردار بود،خدمتکارها براش خم و راست میشدن،هزاران پسر شیفته اش بودن...ولی این دلایل برای تسکین ذهن پریشون و قلب شکسته اش کافی نبودن.
دعوا های شدیدش با پدرش از لحاظ روحی داغونش کرده بود...مادری نداشت که بهش پناه ببره و ازش طلب کمک کنه
از همه چیز و همه کس نفرت داشت!
و همه ی این ها بعد مرگ مادرش رخ داد.
با پاهای لرزون به سمت پنجره رفت،به دریای خروشانی که حتی یه لحظه هم اروم نمیشد درست مثل قلبش...خیره شد.
چشمهای خیس و قرمزش رو بست و لبخند بزرگی زد
"میام پیشت...به زودی...تو حق نداشتی منو تنها بزاری...میدونستی که نمیتونم باهاشون بجنگم و با این حال بیخیال من شدی...اگه تو تونستی خودتو به دریا بسپری چرا من نتونم...من از جنس تو عم...اماده ی استقبال از من باش...مادر"
نفس عمیقی کشید و هوای پاک بیرون رو به ریه هاش هدیه داد
از پنجره دور شد...به طرف تختش حرکت کرد،ناگهان پاش روی شی تیزی رفت
روی زمین نشست و به پاش نگاهی کوتاه انداخت
چاقوی میوه خوری پاشو زخم کرده بود
خدمتکار ها براش هرنوع میوه و غذایی میاوردن ولی اون دیگه میلی به غذا نداشت همینطور میلی به زندگی!
روی تخت دراز کشید و چشمهای خسته اش رو بست
طولی نکشید که صدای نگهبان شب به گوش رسید
"نصف شب است و شهر در امنیت کامل است...از مردم خواهش میشود برای امنیت خودشان از خانه هایشان خارج نشوند"
نفس عمیقی کشید و چشمهاشو با شوق باز کرد
"وقتش رسید"
پارچه هایی که از قبل بهم گره زده بود تا بتونه یه طناب درست کنه رو از پنجره به بیرون اویزون کرد.
اروم و با احتیاط برای اینکه کسی متوجه اش نشه از قلعه بیرون اومد.
با پاهای برهنه به سمت دریا میدوید،لبخند ملیح و زیبایی روی لب هاش نقش بسته بود
چه کسی انقدر از مرگ استقبال میکنه؟
نفس عمیقی کشید و هوای دریا رو استشمام کرد
قدم قدم جلو میرفت و با هر قدمش بیشتر تو عمق فرو میرفت
تا جایی که دیگه اثری ازش نموند!
امواج دختر رو به هرسویی میکشوندن
اخرین نفسش رو هم ازاد کرد...
ولی برخلاف چیزی که تصور میکرد اتفاق غیرمنتطره ای افتاد.
ادامه دارد...
لایک و کامنت؟ اگه ادامه اش رو میخوای لایک کن و کامنت بزار
«اخرین بار»
«پیج فیک: @love.story »
صدای گوش خراش پدرش رو پشت در اتاق میشنید
"تو باید باهاش ازدواج کنی...من سرزمینمو به خاطر اعتقادات تو به عشق مسخرت به خطر نمیندازم"
دستاش رو به گوشاش فشار میداد، بدنش میلرزید، ذهنش اشفته شده بود و مدام جمله ای رو زمزمه میکرد
"من با هیچکس ازدواج نمیکنم"
چه بلایی سر این دختر اومده بود؟
جزو اشخاص مهم قصر بود،از بهترین امکانات برخوردار بود،خدمتکارها براش خم و راست میشدن،هزاران پسر شیفته اش بودن...ولی این دلایل برای تسکین ذهن پریشون و قلب شکسته اش کافی نبودن.
دعوا های شدیدش با پدرش از لحاظ روحی داغونش کرده بود...مادری نداشت که بهش پناه ببره و ازش طلب کمک کنه
از همه چیز و همه کس نفرت داشت!
و همه ی این ها بعد مرگ مادرش رخ داد.
با پاهای لرزون به سمت پنجره رفت،به دریای خروشانی که حتی یه لحظه هم اروم نمیشد درست مثل قلبش...خیره شد.
چشمهای خیس و قرمزش رو بست و لبخند بزرگی زد
"میام پیشت...به زودی...تو حق نداشتی منو تنها بزاری...میدونستی که نمیتونم باهاشون بجنگم و با این حال بیخیال من شدی...اگه تو تونستی خودتو به دریا بسپری چرا من نتونم...من از جنس تو عم...اماده ی استقبال از من باش...مادر"
نفس عمیقی کشید و هوای پاک بیرون رو به ریه هاش هدیه داد
از پنجره دور شد...به طرف تختش حرکت کرد،ناگهان پاش روی شی تیزی رفت
روی زمین نشست و به پاش نگاهی کوتاه انداخت
چاقوی میوه خوری پاشو زخم کرده بود
خدمتکار ها براش هرنوع میوه و غذایی میاوردن ولی اون دیگه میلی به غذا نداشت همینطور میلی به زندگی!
روی تخت دراز کشید و چشمهای خسته اش رو بست
طولی نکشید که صدای نگهبان شب به گوش رسید
"نصف شب است و شهر در امنیت کامل است...از مردم خواهش میشود برای امنیت خودشان از خانه هایشان خارج نشوند"
نفس عمیقی کشید و چشمهاشو با شوق باز کرد
"وقتش رسید"
پارچه هایی که از قبل بهم گره زده بود تا بتونه یه طناب درست کنه رو از پنجره به بیرون اویزون کرد.
اروم و با احتیاط برای اینکه کسی متوجه اش نشه از قلعه بیرون اومد.
با پاهای برهنه به سمت دریا میدوید،لبخند ملیح و زیبایی روی لب هاش نقش بسته بود
چه کسی انقدر از مرگ استقبال میکنه؟
نفس عمیقی کشید و هوای دریا رو استشمام کرد
قدم قدم جلو میرفت و با هر قدمش بیشتر تو عمق فرو میرفت
تا جایی که دیگه اثری ازش نموند!
امواج دختر رو به هرسویی میکشوندن
اخرین نفسش رو هم ازاد کرد...
ولی برخلاف چیزی که تصور میکرد اتفاق غیرمنتطره ای افتاد.
ادامه دارد...
لایک و کامنت؟ اگه ادامه اش رو میخوای لایک کن و کامنت بزار
۱۵.۱k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.