ازدواج اجباری پارت83
...... جونگکوک Jk
بعد اینکه کارا رو تموم کردم با تهیونگ زود تر از بقیه برگشتیم همینطور که میرفتیم تو درمورد کار حرف می زدیم
مادر و بقیه در حال چیدن میز بودن ا.ت رو ندیدم رفتم بالا خواستم بهش بگم که وسایلش رو جمع کنه فردا میریم اما هرچی گشتم تو اتاق نبود تو بالکن هم نبود فکر نکنم بدون اجازه گرفتن از من برگرده خونه پدرش پس رفتم پایین دیدم لارا هم نیست تهیونگ رو میز نشسته بود و سالاد میخورد گفتم
جونگکوک:ته لارا کجاست
تهیونگ:گفت میره بازار یک چیز لارازم داره
جونگکوک: اها باشه
مغزم داره منفجر میشه این دختر کجاست رفتم اشپز خانه دیدم مادر سونا و سویون و مینا مشغول غذا هستن مادر منو دید و گفت
خ.جئون:پسرم چیزی لازم داری
جونگکوک:مادر ا.ت کجاست
خ.جئون:اوو پسرم تو نمیدونستی ا.ت با لارا و عمه ت رفتن بیرون بازار و ا.ت مریز بود عمه گفت که اونم میبره دکتر
اخم کردم بازار و دکتر دیگه چه صیغه ایه اونا کی باهاش رفتن که الان بردنش یه چیزی هست نگران شدم زود خواستم برم بیرون دنبالش که مینا صدام زد
مینا: جونگکوک صبر کن
برگشتم سمتش دیدم نگران و مردد وایساده چون عجله داشتم گفتم
جونگکوک:زود باش مینا چی میخوای
مینا: جونگکوک یه چیزی بهت میگم اما اروم باش و زود برو تا کار از کار نگذشته
قلبم شروع کرد به محکم زدن میترسم بلای سر ا.تم اورده باشن زود داد زدم
جونگکوک:زود باش میناااا
تهیونگ زود اومد سمت ما
تهیونگ:هی چیشده
مینا با ترس گفت
مینا: جونگکوک ا.ت حا*مله ست و اونا بردنش بیمارستان برای سق*ط بچه زود برو بیمارستان.....امید وارم عمل انجام نشده باشه
وقتی گفت ا.ت حا*مله ست تو جای خودم خشک شدم شک زده به تهیونگ نگاه کردم اونم شک زده بهم نگاه میکرد
لع*نتی قسم میخورم کاری با بچم یا ا.ت کرده باشن میکشمشون زود دویدم سمت ماشین و تهیونگم دنبالم سوار شد سریع سمت بیمارستانی که گفت رونم
وقتی رسیدیم با دویدن رفتم تو از پزیرش پرسیدیم دویدیم سمت بخشی که گفتن وقتی رسیدیم لارا و عمه رو دیدیم جلوی یکی از در ها نشسته بودن سریع خواستم برم تو که یکی از نگهبانای بیمارستان جلو مو گرفت با تمام قدرت هلش دادم کنار و داد زدم
جونگکوک: احمق برو کنار من شوهر شم
لارا و عمه همین که صدام رو شنیدن و منو دیدن تو جاشون خشک شون زد بدون مکث رفتم تو داد زدم
جونگکوک:این عمل لع*نتی رو نگه دارید
دکتر و پرستار با شک نگاهم میکردن زود رفتم جلو و به ا.ت نگاه کردم بیهو*ش بود ولی خدارو شکر زود خودمو رسوندم هنوز عمل شروع نکرده بودن
بعد اینکه گفتم من شوهرشم و خبر نداشتم عمل رو نگه داشتن و ا.ت رو به اتاق دیگه ایی بردن تا وقتی که به هوش بیاد و پلیس اومد تا عمه رو به خاطر کاری که کرده دستگیر کنن چیزی نگفتم تا دستگیرش کنن بشه یه درس براش دیدم تهیونگ سیلی محکمی به لارا زد و گفت
تهیونگ:.....
بعد اینکه کارا رو تموم کردم با تهیونگ زود تر از بقیه برگشتیم همینطور که میرفتیم تو درمورد کار حرف می زدیم
مادر و بقیه در حال چیدن میز بودن ا.ت رو ندیدم رفتم بالا خواستم بهش بگم که وسایلش رو جمع کنه فردا میریم اما هرچی گشتم تو اتاق نبود تو بالکن هم نبود فکر نکنم بدون اجازه گرفتن از من برگرده خونه پدرش پس رفتم پایین دیدم لارا هم نیست تهیونگ رو میز نشسته بود و سالاد میخورد گفتم
جونگکوک:ته لارا کجاست
تهیونگ:گفت میره بازار یک چیز لارازم داره
جونگکوک: اها باشه
مغزم داره منفجر میشه این دختر کجاست رفتم اشپز خانه دیدم مادر سونا و سویون و مینا مشغول غذا هستن مادر منو دید و گفت
خ.جئون:پسرم چیزی لازم داری
جونگکوک:مادر ا.ت کجاست
خ.جئون:اوو پسرم تو نمیدونستی ا.ت با لارا و عمه ت رفتن بیرون بازار و ا.ت مریز بود عمه گفت که اونم میبره دکتر
اخم کردم بازار و دکتر دیگه چه صیغه ایه اونا کی باهاش رفتن که الان بردنش یه چیزی هست نگران شدم زود خواستم برم بیرون دنبالش که مینا صدام زد
مینا: جونگکوک صبر کن
برگشتم سمتش دیدم نگران و مردد وایساده چون عجله داشتم گفتم
جونگکوک:زود باش مینا چی میخوای
مینا: جونگکوک یه چیزی بهت میگم اما اروم باش و زود برو تا کار از کار نگذشته
قلبم شروع کرد به محکم زدن میترسم بلای سر ا.تم اورده باشن زود داد زدم
جونگکوک:زود باش میناااا
تهیونگ زود اومد سمت ما
تهیونگ:هی چیشده
مینا با ترس گفت
مینا: جونگکوک ا.ت حا*مله ست و اونا بردنش بیمارستان برای سق*ط بچه زود برو بیمارستان.....امید وارم عمل انجام نشده باشه
وقتی گفت ا.ت حا*مله ست تو جای خودم خشک شدم شک زده به تهیونگ نگاه کردم اونم شک زده بهم نگاه میکرد
لع*نتی قسم میخورم کاری با بچم یا ا.ت کرده باشن میکشمشون زود دویدم سمت ماشین و تهیونگم دنبالم سوار شد سریع سمت بیمارستانی که گفت رونم
وقتی رسیدیم با دویدن رفتم تو از پزیرش پرسیدیم دویدیم سمت بخشی که گفتن وقتی رسیدیم لارا و عمه رو دیدیم جلوی یکی از در ها نشسته بودن سریع خواستم برم تو که یکی از نگهبانای بیمارستان جلو مو گرفت با تمام قدرت هلش دادم کنار و داد زدم
جونگکوک: احمق برو کنار من شوهر شم
لارا و عمه همین که صدام رو شنیدن و منو دیدن تو جاشون خشک شون زد بدون مکث رفتم تو داد زدم
جونگکوک:این عمل لع*نتی رو نگه دارید
دکتر و پرستار با شک نگاهم میکردن زود رفتم جلو و به ا.ت نگاه کردم بیهو*ش بود ولی خدارو شکر زود خودمو رسوندم هنوز عمل شروع نکرده بودن
بعد اینکه گفتم من شوهرشم و خبر نداشتم عمل رو نگه داشتن و ا.ت رو به اتاق دیگه ایی بردن تا وقتی که به هوش بیاد و پلیس اومد تا عمه رو به خاطر کاری که کرده دستگیر کنن چیزی نگفتم تا دستگیرش کنن بشه یه درس براش دیدم تهیونگ سیلی محکمی به لارا زد و گفت
تهیونگ:.....
۴۰.۶k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.