pawn/پارت ۱۸۷
*********
صبح روز بعد...
توی بغلش جابجا شد... از احساس وول خوردن جسم کوچیک توی آغوشش چشماشو باز کرد...
تهیونگ بازوشو از دور کمر یوجین کوچولو کنار زد تا اون راحت جابجا بشه...
با دیدن صورت غرق آرامشش، موهای بلند پریشونش و دستای کوچیکش که زیر سر گذاشته بود لبخندی به لبش نشست... به پشت سر یوجین نگاه کرد ولی ا/ت کنارش نبود... به دقت و آهسته از جاش بلند شد طوری که یوجین بیدار نشه... امروز روز تعطیل بود و اون میتونست استراحت کنه... پس نیازی نبود صبح زود از خواب بیدار بشه...
پایین تخت دمپاییشو پوشید و با دست کشیدن توی موهاش اونا رو مرتب کرد...
به جستجوی ا/ت از اتاق بیرون رفت...
چپ و راست نگاهشو میگردوند تا اینکه توی آشپزخونه پیداش کرد...
همونطور که موقع راه رفتن پاهاشو روی زمین میکشید طرف میز آشپزخونه رفت...
ا/ت پشت به اون کنار اجاق گاز ایستاده بود و تهیونگ برای اینکه توجهشو جلب کنه گفت:
صبح بخیر...
ا/ت با قاشق چوبی توی دستش که ظاهرا مشغول هم زدن چیزی بود به سمتش برگشت...
ا/ت: صبح بخیر...
نگاهش نگاه همون دختری بود که از بچگی میشناخت... ا/ت واقعی برگشته بود... اینو از لبخند گرمش و نگاه گیراش میشد فهمید...
از پشت میز آشپزخونه کنار رفت و سمت ا/ت قدم برداشت...
کنارش ایستاد...
تهیونگ: چیکار میکنی؟...
به غذاش ادویه ای رو اضافه کرد و در جواب تهیونگ گفت: سوپ با عصاره ی گوشت گاو... خیلی گرسنم بود... بخاطر همین زود بیدار شدم که صبحونه درست کنم.. توام برو صورتتو بشور بیا صبحونه بخوریم...
با نگاهی خیره به ا/ت ازش دور شد...
تهیونگ: باشه...
به سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره و مسواک بزنه...
ا/ت کاسه های چینی سفید رنگشو آورد و روی میز چید...
کاسه های برنج و نودل کیمچی ای رو که چن دقیقه پیش آماده شده بود رو آورد و روی میز گذاشت...
به فکرش رسید که سری به یوجین بزنه شاید بیدار باشه و بیاد سر میز...
وقتی سراغش رفت و اونو غرق خواب دید پتوی روش رو بالاتر کشید از اتاق بیرون اومد... پای میز آشپزخونه که برگشت برای خودش صندلی عقب کشید که بشینه... هنوز ننشسته بود که تهیونگ اومد...
با دیدن میز هومی کشید و گفت: خیلی گرسنم شد... ولی قبلش!
با گفتن این جمله دست ا/ت رو گرفت و پشتشو به میز تکیه داد... آروم آروم جلو میرفت و روی صورت ا/ت خم میشد...
ا/ت از حرکت ناگهانی تهیونگ هیچ تعجبی نکرد... بلکه ظاهرا منتظر همین لحظه بود...
تهیونگ زمزمه وار زیر لب گفت: دلم خیلی برات تنگ شده چویی ا/ت... دلم ضعف میره برای اینکه حست کنم...
ا/ت سرشو دم گوش تهیونگ برد و به آرومی توی گوشش حرف زد: پس چرا معطلی؟...
تهیونگ سرشو بالا آورد و بی مقدمه سراغ لبای ا/ت رفت...
همدیگه رو بوسیدن...
تهیونگ دستاشو دور کمر ا/ت حلقه کرد و به خودش چسبوندش...
بی وقفه لبهاشو میبوسید انگار که میترسید از دستش فرار کنه یا فرصت رو از دست بده...
ا/ت آروم ازش فاصله گرفت و گفت: تهیونگ... خیلی خوشحالم... امروز خیلی حالم خوبه
تهیونگ: منم خوشحالم عشق من... بوسه ی گرمت تن یخ زدمو زنده کرد... من به تو دلخوشم... تو حلقه ی اتصال من به این زندگی هستی... خیلی دوست دارم
صبح روز بعد...
توی بغلش جابجا شد... از احساس وول خوردن جسم کوچیک توی آغوشش چشماشو باز کرد...
تهیونگ بازوشو از دور کمر یوجین کوچولو کنار زد تا اون راحت جابجا بشه...
با دیدن صورت غرق آرامشش، موهای بلند پریشونش و دستای کوچیکش که زیر سر گذاشته بود لبخندی به لبش نشست... به پشت سر یوجین نگاه کرد ولی ا/ت کنارش نبود... به دقت و آهسته از جاش بلند شد طوری که یوجین بیدار نشه... امروز روز تعطیل بود و اون میتونست استراحت کنه... پس نیازی نبود صبح زود از خواب بیدار بشه...
پایین تخت دمپاییشو پوشید و با دست کشیدن توی موهاش اونا رو مرتب کرد...
به جستجوی ا/ت از اتاق بیرون رفت...
چپ و راست نگاهشو میگردوند تا اینکه توی آشپزخونه پیداش کرد...
همونطور که موقع راه رفتن پاهاشو روی زمین میکشید طرف میز آشپزخونه رفت...
ا/ت پشت به اون کنار اجاق گاز ایستاده بود و تهیونگ برای اینکه توجهشو جلب کنه گفت:
صبح بخیر...
ا/ت با قاشق چوبی توی دستش که ظاهرا مشغول هم زدن چیزی بود به سمتش برگشت...
ا/ت: صبح بخیر...
نگاهش نگاه همون دختری بود که از بچگی میشناخت... ا/ت واقعی برگشته بود... اینو از لبخند گرمش و نگاه گیراش میشد فهمید...
از پشت میز آشپزخونه کنار رفت و سمت ا/ت قدم برداشت...
کنارش ایستاد...
تهیونگ: چیکار میکنی؟...
به غذاش ادویه ای رو اضافه کرد و در جواب تهیونگ گفت: سوپ با عصاره ی گوشت گاو... خیلی گرسنم بود... بخاطر همین زود بیدار شدم که صبحونه درست کنم.. توام برو صورتتو بشور بیا صبحونه بخوریم...
با نگاهی خیره به ا/ت ازش دور شد...
تهیونگ: باشه...
به سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره و مسواک بزنه...
ا/ت کاسه های چینی سفید رنگشو آورد و روی میز چید...
کاسه های برنج و نودل کیمچی ای رو که چن دقیقه پیش آماده شده بود رو آورد و روی میز گذاشت...
به فکرش رسید که سری به یوجین بزنه شاید بیدار باشه و بیاد سر میز...
وقتی سراغش رفت و اونو غرق خواب دید پتوی روش رو بالاتر کشید از اتاق بیرون اومد... پای میز آشپزخونه که برگشت برای خودش صندلی عقب کشید که بشینه... هنوز ننشسته بود که تهیونگ اومد...
با دیدن میز هومی کشید و گفت: خیلی گرسنم شد... ولی قبلش!
با گفتن این جمله دست ا/ت رو گرفت و پشتشو به میز تکیه داد... آروم آروم جلو میرفت و روی صورت ا/ت خم میشد...
ا/ت از حرکت ناگهانی تهیونگ هیچ تعجبی نکرد... بلکه ظاهرا منتظر همین لحظه بود...
تهیونگ زمزمه وار زیر لب گفت: دلم خیلی برات تنگ شده چویی ا/ت... دلم ضعف میره برای اینکه حست کنم...
ا/ت سرشو دم گوش تهیونگ برد و به آرومی توی گوشش حرف زد: پس چرا معطلی؟...
تهیونگ سرشو بالا آورد و بی مقدمه سراغ لبای ا/ت رفت...
همدیگه رو بوسیدن...
تهیونگ دستاشو دور کمر ا/ت حلقه کرد و به خودش چسبوندش...
بی وقفه لبهاشو میبوسید انگار که میترسید از دستش فرار کنه یا فرصت رو از دست بده...
ا/ت آروم ازش فاصله گرفت و گفت: تهیونگ... خیلی خوشحالم... امروز خیلی حالم خوبه
تهیونگ: منم خوشحالم عشق من... بوسه ی گرمت تن یخ زدمو زنده کرد... من به تو دلخوشم... تو حلقه ی اتصال من به این زندگی هستی... خیلی دوست دارم
۵۳.۴k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.