پارت 12
پارت 12
صدای ماه
که یهو دیدن یک مرد سیاه پوش اومده بود و دیدن دوتا شدن
و فهمیدن چاکسون و جکسون بودن
چاکسو:ات اگه نیای بیرون دوستت رو میکشم که دیدم یونا بودددددددد
جکسون:جیمین اگه نیای بیرون خواهرت رو میکشم خواهرس امریکا زندگی میکرد و لی نمیدونست چجوری اومده اینجا
ات:بیا یک شرطی
جکسون و چاکسون :چی
ات:بیا باهم بجنگیم من با هردوتون میجنگم ولی مامانمم میاد کمک و کس دیگه ای هم همراهتون نباشه
جکسون و چاکسون:باشه
ات:مامان اماده ای
م. ت:اره دخترم
جکسون یک ضربه ای بدی به ات زد و ات ادا دراورد که درد گرفته چاکسون میخواست بره بگیرتش که ات یک مشت زد بهش و اونور دنیا رفت🤣(بنده خدا)
و مامان اتم که لهشون کرد و بازم فرار کردن
و گفتن بازم میایم
ات و مامان ات:بیاین بازم میکشیمتون
بقیه دوباره تو حالت تعجب میوندن و خواهر جیمین که مینویسم خ. ج و یونا ازاد شدن و رفتن خونه جیمین
جیمین:خواهر جون چطوری اومدی اینجا
خ. ج:از امریکا دزدیدنم
خ. ج:جیمین الان بیلیت پرواز دارم باید برم خودمم تنها میرم
جیمین:خوب میموندی
خ. ج مجبورم برم درس دارم اونجا
جیمین:خداحفظ پس
خ. ج:بای
و خواهر جیمین سوار هوا پیما شد و رفت امریکا
ات:یونا حالت خوبه(با حالت نگرانی)
یونا:اره خوبم نیاز نیست نگران باشی
ات:ایشون مادرم هستم
یونا:واقعااااااااااااا
م. ت:سلام تو یونا دوست صمیمی ات هستی درسته
یونا:بله منم خوشبختم
یونا:ات چیشد مامانت زنده شد
ات قضیه رو تعریف کرد
یونا:ایول مامانت چه زن خفنیه خودتم خفنی بهم رفتین
ات:حیح ممنون
جیمین:ات یک لحظه بیا توی اتاق
ات:باشه اومدم
ات درو باز کرد و نشست پیش جیمین
ات:چیشده
جیمین:ببین خیلی دیگه دارم صبر میکنم اما نمیشه
ات:چیشده
جیمین:ببین خودت میدونی که چقدر دوست دارم
ات:اره
جیمین:امروزو میای بریم بار ساعت 8 شب
ات:اوم باشه
جیمین:فقط اونجا مافیا ها هستن ها مراقب باش
ات:من خودم یک پا جنگجو هم
جیمین:باشه حالا
ولی مامانت و یونا و تهیونگ و جین
و نامجون خونه ان
ات:چرا
جیمین:حوصله ندارن و میخوان مراقب خونه و اینا باشن
ات:اوکی
ات یک میکاپ ساده کرد و یک لباس یکم باز پوشید چون جیمین گفت زیاد باز نپوشه
جیمین:واو چه خوشکل شدی
ات:توهم همینطور
و رفتن مهمونی که پر از مافیا بود و بوی الکل پیچیده بود جیمین گفت الکل نخورم خودشم الکل نخورد
جیمین همینطوری پیش من نشسته بود که یک مافیا اومد سمت بهم چسبید و سینه امو فشار داد و یک مشت بهش زدم رفت اونور
جیمین:چی شد
ات:سینه امو فشار داد
جیمین:چه گوهی خورد برم نابودش کنم
که ات دست جیمین رو گرفت و گفت ول کن و نشست و یهو یک دختری پیش جیمین نشست و گفت ددی
وجیمین دید چقدر عصبانی هستم و گفت بیبی
ات ویو
دیدم جیمین به یک دختری گفت بیبی
که دختر یهویی یک ماچ از لب جیمین گرفت و جیمین خودش تعجب کرد و سیلی زد به دختره و ات رفت جیمین دنبالش افتاد
ات:ولم کن
جیمین:بیبی من فقط میخواستم حرستو در بیارم ببخشید
ات:تو دیگه شوهر من نیستی
که یهو ات افتاد زمین و گفت دلم درد میکنه و بیهوش شد
جیمین ات رو بردش بیمارستان
دکتر:همسرتون باردار هستن و حالشون خوبه کم کم هم بهوش میان
جیمین:مرسی دکتر
کهرفت جیمین پیش ات و گفت
جیمین:من واقعا نمیدونستم اینطوری میشه منو ببخش که ات بهوش اومد
ات:
صدای ماه
که یهو دیدن یک مرد سیاه پوش اومده بود و دیدن دوتا شدن
و فهمیدن چاکسون و جکسون بودن
چاکسو:ات اگه نیای بیرون دوستت رو میکشم که دیدم یونا بودددددددد
جکسون:جیمین اگه نیای بیرون خواهرت رو میکشم خواهرس امریکا زندگی میکرد و لی نمیدونست چجوری اومده اینجا
ات:بیا یک شرطی
جکسون و چاکسون :چی
ات:بیا باهم بجنگیم من با هردوتون میجنگم ولی مامانمم میاد کمک و کس دیگه ای هم همراهتون نباشه
جکسون و چاکسون:باشه
ات:مامان اماده ای
م. ت:اره دخترم
جکسون یک ضربه ای بدی به ات زد و ات ادا دراورد که درد گرفته چاکسون میخواست بره بگیرتش که ات یک مشت زد بهش و اونور دنیا رفت🤣(بنده خدا)
و مامان اتم که لهشون کرد و بازم فرار کردن
و گفتن بازم میایم
ات و مامان ات:بیاین بازم میکشیمتون
بقیه دوباره تو حالت تعجب میوندن و خواهر جیمین که مینویسم خ. ج و یونا ازاد شدن و رفتن خونه جیمین
جیمین:خواهر جون چطوری اومدی اینجا
خ. ج:از امریکا دزدیدنم
خ. ج:جیمین الان بیلیت پرواز دارم باید برم خودمم تنها میرم
جیمین:خوب میموندی
خ. ج مجبورم برم درس دارم اونجا
جیمین:خداحفظ پس
خ. ج:بای
و خواهر جیمین سوار هوا پیما شد و رفت امریکا
ات:یونا حالت خوبه(با حالت نگرانی)
یونا:اره خوبم نیاز نیست نگران باشی
ات:ایشون مادرم هستم
یونا:واقعااااااااااااا
م. ت:سلام تو یونا دوست صمیمی ات هستی درسته
یونا:بله منم خوشبختم
یونا:ات چیشد مامانت زنده شد
ات قضیه رو تعریف کرد
یونا:ایول مامانت چه زن خفنیه خودتم خفنی بهم رفتین
ات:حیح ممنون
جیمین:ات یک لحظه بیا توی اتاق
ات:باشه اومدم
ات درو باز کرد و نشست پیش جیمین
ات:چیشده
جیمین:ببین خیلی دیگه دارم صبر میکنم اما نمیشه
ات:چیشده
جیمین:ببین خودت میدونی که چقدر دوست دارم
ات:اره
جیمین:امروزو میای بریم بار ساعت 8 شب
ات:اوم باشه
جیمین:فقط اونجا مافیا ها هستن ها مراقب باش
ات:من خودم یک پا جنگجو هم
جیمین:باشه حالا
ولی مامانت و یونا و تهیونگ و جین
و نامجون خونه ان
ات:چرا
جیمین:حوصله ندارن و میخوان مراقب خونه و اینا باشن
ات:اوکی
ات یک میکاپ ساده کرد و یک لباس یکم باز پوشید چون جیمین گفت زیاد باز نپوشه
جیمین:واو چه خوشکل شدی
ات:توهم همینطور
و رفتن مهمونی که پر از مافیا بود و بوی الکل پیچیده بود جیمین گفت الکل نخورم خودشم الکل نخورد
جیمین همینطوری پیش من نشسته بود که یک مافیا اومد سمت بهم چسبید و سینه امو فشار داد و یک مشت بهش زدم رفت اونور
جیمین:چی شد
ات:سینه امو فشار داد
جیمین:چه گوهی خورد برم نابودش کنم
که ات دست جیمین رو گرفت و گفت ول کن و نشست و یهو یک دختری پیش جیمین نشست و گفت ددی
وجیمین دید چقدر عصبانی هستم و گفت بیبی
ات ویو
دیدم جیمین به یک دختری گفت بیبی
که دختر یهویی یک ماچ از لب جیمین گرفت و جیمین خودش تعجب کرد و سیلی زد به دختره و ات رفت جیمین دنبالش افتاد
ات:ولم کن
جیمین:بیبی من فقط میخواستم حرستو در بیارم ببخشید
ات:تو دیگه شوهر من نیستی
که یهو ات افتاد زمین و گفت دلم درد میکنه و بیهوش شد
جیمین ات رو بردش بیمارستان
دکتر:همسرتون باردار هستن و حالشون خوبه کم کم هم بهوش میان
جیمین:مرسی دکتر
کهرفت جیمین پیش ات و گفت
جیمین:من واقعا نمیدونستم اینطوری میشه منو ببخش که ات بهوش اومد
ات:
۳.۵k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.