به تعداد اشک هایمان میخندی.
به تعداد اشک هایمان میخندی.
ارسلان.
وقتی بهوش اومدم چون کامران قبل بیهوشی ظاهر شده بود هنوز هم تو بدنم بود و اون بود که به بدنم دستور میداد چیکار کنه.
وقتی بردنم بخش و سروم بهم زدن انگار به خودم آومدم و کامران از بدنم خارج شد.
بعد این که دکتر و پرستار ها رفتن دیانا اومد داخل اتاقم.
نمیدونم چند وقت بود که بیهوش شده بودم ولی خیلی دلم براش تنگ شده بود.
واسه اون دوتا تیله مشکیش.
یکم بهاش حرف زدم و در اخر خیره چشاش شدم.
بعد چند دقیقه چشاش و بست و قطره اشکی از گوشه چشاش چکید روی گونه هاش.
(من)چی شد.؟
اشکاش رو پاک کرد و زمزمه کرد.
(دیانا)هیچی.
دستم رو زیر چونش زدم و سرش رو بلند کردم.
(من)نمیخوای به من بگی؟
(دیانا)ن ،ن واقعا هیچی من،من فقط...
(من)فقط چی؟
(دیانا)فقط خوشحالم که حالت خوبه.
تو این یه هفته از ترس این که چیزیت بشه مردم و زنده شدم.
لبخندی زدم و دوباره به چشاش خیره شدم.
با نک انگشتام اشک هاش رو پاک کردم و کمی دستام رو از هم باز کردم.
با تعجب هم نگاه کرد که با دست اشاره کردم تا بیاد بغلم.
(دیانا)ن یکی میاد فکر بد میکنه.
خنده شیطونی کردم و گفتم.
(من)مگه نامزدم نیستی ؟چه اشکالی داره.
(دیانا)تو از کجا فهمیدی؟
(من)همه دکتر و پرستار ها میدونن فقط مثل این که خودم نمیدونستم.
و چشمکی بهش زدم که سرش رو پایین انداخت.
(دیانا)فقط میخواستم بزارن بمونم پیشت همین
دستم رو دراز کردم و دستاش رو میون دستام گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.
سرش رو روی سینم گذاشت و منم دستام رو دورش حلقه کردم.
نفس عمیقی کشیدم از بوی عطر تنش لذت بردم.
یهو حرف کامران آومد تو ذهنم.
(کامران)شاید بعدی عشقت باشه.
دوباره ترس همه وجودم رو برداشت.
نکنه بلای سر دیانا بیاره.
پارت _۳۷
ارسلان.
وقتی بهوش اومدم چون کامران قبل بیهوشی ظاهر شده بود هنوز هم تو بدنم بود و اون بود که به بدنم دستور میداد چیکار کنه.
وقتی بردنم بخش و سروم بهم زدن انگار به خودم آومدم و کامران از بدنم خارج شد.
بعد این که دکتر و پرستار ها رفتن دیانا اومد داخل اتاقم.
نمیدونم چند وقت بود که بیهوش شده بودم ولی خیلی دلم براش تنگ شده بود.
واسه اون دوتا تیله مشکیش.
یکم بهاش حرف زدم و در اخر خیره چشاش شدم.
بعد چند دقیقه چشاش و بست و قطره اشکی از گوشه چشاش چکید روی گونه هاش.
(من)چی شد.؟
اشکاش رو پاک کرد و زمزمه کرد.
(دیانا)هیچی.
دستم رو زیر چونش زدم و سرش رو بلند کردم.
(من)نمیخوای به من بگی؟
(دیانا)ن ،ن واقعا هیچی من،من فقط...
(من)فقط چی؟
(دیانا)فقط خوشحالم که حالت خوبه.
تو این یه هفته از ترس این که چیزیت بشه مردم و زنده شدم.
لبخندی زدم و دوباره به چشاش خیره شدم.
با نک انگشتام اشک هاش رو پاک کردم و کمی دستام رو از هم باز کردم.
با تعجب هم نگاه کرد که با دست اشاره کردم تا بیاد بغلم.
(دیانا)ن یکی میاد فکر بد میکنه.
خنده شیطونی کردم و گفتم.
(من)مگه نامزدم نیستی ؟چه اشکالی داره.
(دیانا)تو از کجا فهمیدی؟
(من)همه دکتر و پرستار ها میدونن فقط مثل این که خودم نمیدونستم.
و چشمکی بهش زدم که سرش رو پایین انداخت.
(دیانا)فقط میخواستم بزارن بمونم پیشت همین
دستم رو دراز کردم و دستاش رو میون دستام گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.
سرش رو روی سینم گذاشت و منم دستام رو دورش حلقه کردم.
نفس عمیقی کشیدم از بوی عطر تنش لذت بردم.
یهو حرف کامران آومد تو ذهنم.
(کامران)شاید بعدی عشقت باشه.
دوباره ترس همه وجودم رو برداشت.
نکنه بلای سر دیانا بیاره.
پارت _۳۷
۶.۷k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.