متاسفم که متاسف نیستم ...
پارت ۱
سرگذشت خاکستری من
چه روز مزخرفی! از همه چیز خستم ... بیشتر از هر چیزی
یه نوجوون ۱۴ ساله هستم . با اینکه بچه های همسن من تفریحات خیلی زیادی دارن اما من هیچ خوش گذرونی و لذتی ندارم . تفریح ؟ من حتی اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو ندارم ! هرچند که خیلی مهم نیست ... از ادما حالم به هم میخوره
تمام عمرم توی اتاقم نشستم و درس خوندم تا با تیزهوشان قبول شدنم مامان و بابام رو خوشحال کنم اما ... چه فایده ای داشت ؟ الان محبورم روزی ۸ ساعت درس های مزخرف و اضافه ای مثل فیزیک و شیمی و زیست و ریاضی پیشرفته و فارسی پیشرفته و ... رو بخونم . اخه لعنتیا من فقط یه بچه ی کلاس هشتمم !
همیشه از تغییر میترسیدم . چون تغییر باعث میشه آدما عوض بشن ... همیشه میترسیدم که خود واقعیم رو نشون بدم و بقیه دوستم نداشته باشن ولی به چه قیمتی ؟ همیشه لبخند زدم و با ذوق و شور و شوق از زندگیم حرف زدم ولی همش دروغ بود
میخواستم عشق و علاقه ی دیگران رو مال خودم بکنم برای همین روی هنر نقاشیم کار کردم . هرکس نقاشی هام رو میدید و بعدش با ناباوری میگفت : اینا رو خودت کشیدی ؟ کلاس رفتی ؟ میشه مال من باشه ؟ بازم برام میکشی ؟
و این منو هیجان زده میکرد . بیست و چهار ساعته نقاشی کردم اونقدر که انگشتام درد میکرد اما با دبدن ذوق اونا منم خوشحال بودم ! ولی ... بعد یه مدت دیگه بی تفاوت شدن ... از نقاشی هام خسته و زده شده بودن
سعی کردم به چیز دیگه پیدا کنم و رفتم روی هنر نویسندگیم کار کردم . وارد یه سایت شدم و نویسندگی رو شروع کردم . وانشات و سناریو مینوشتم و بقیه می خوندن . با هر پارت ۴۰ کامنت پر از انرژی مثبت و تعریف و تمجید داشتم و همه دوستم داشتن . جز محبوب ترین نویسندگان سایت شدم اما بازم خواننده هام سبک متفاوت میخواستن و ... من بلد نبودم ...
این منو خیلی ازار میده ...
متوجه شدم قیافه و بدن خیلی خوبی دارم پس چرا جلب توجه نکنم ؟ هروقت بیرون میرفتم مهم نبود که چه لباسی میپوشم یا کجا هستیم همیشه چشمای پسرا روی من بود و من لذت میبردم ! پسرا بهم درخواست میدادن و من با بی رحمی تمام رد میکردم ولی واقعا خوشحال بودم ! اما ... من کی اینقدر عوضی شدم ؟ من تبدیل به یه هرزه جنده شدم ؟ این آزار دهنده بود ولی من احساس کمبود میکردم ...
با افت تحصیلی شدید مواجح شدم و زندگیم محدود تر از قبل شد . فشار های روحی خانواده بدجور بهم فشار میاورد و به مرز خودکشی رسیدم . به خودم گفتم حداقل چندتا دوست دارم درسته ؟
تبلتم رو یواشکی از اتاق مامان و بابام ورداشتم و به اولی زنگ زدم . جواب نداد و رد تماس زد . بغض بهم فشار آورد اما گفتم عیبی نداره حتما کار داره ... به دومی پیام دادم و سین زد و هیچی نگفت . به سومی که پیام دادم یه ویس فرستاد . به خوشخالی بازش کردم : لعنتی چرا پیام میدی ؟کص کشی چیزی هستی ؟ وقت ندارم پیام نده
ویس صدای خفه شده از بغضم رو واسش فرستادم و تنها تایپ کرد : کصخل نباش
صبح تا شب فقط درس میخونم و برام مهم نیست دارم چه بلایی سر بدنم میارم . فقد توی خونه درس میخوندم . ولی یه روز که جلوی آینه با چاقوی توی دستم وایسادم و میخواستم کار خودمو تموم کنم اما ... از کی اینقدر پست شدم ؟
از اون روز یک سال میگذره و من از اون موقع احساساتم رو خاموش کردم ... و فقط وانمود کردم !
متاسفم ولی ... حالم از این دنیا به هم میخوره ... متاسفم که ...متاسف نیستم :)
__________________________________________________________________________________
نوشته شده توسط یک شکست خورده :)
سرگذشت خاکستری من
چه روز مزخرفی! از همه چیز خستم ... بیشتر از هر چیزی
یه نوجوون ۱۴ ساله هستم . با اینکه بچه های همسن من تفریحات خیلی زیادی دارن اما من هیچ خوش گذرونی و لذتی ندارم . تفریح ؟ من حتی اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو ندارم ! هرچند که خیلی مهم نیست ... از ادما حالم به هم میخوره
تمام عمرم توی اتاقم نشستم و درس خوندم تا با تیزهوشان قبول شدنم مامان و بابام رو خوشحال کنم اما ... چه فایده ای داشت ؟ الان محبورم روزی ۸ ساعت درس های مزخرف و اضافه ای مثل فیزیک و شیمی و زیست و ریاضی پیشرفته و فارسی پیشرفته و ... رو بخونم . اخه لعنتیا من فقط یه بچه ی کلاس هشتمم !
همیشه از تغییر میترسیدم . چون تغییر باعث میشه آدما عوض بشن ... همیشه میترسیدم که خود واقعیم رو نشون بدم و بقیه دوستم نداشته باشن ولی به چه قیمتی ؟ همیشه لبخند زدم و با ذوق و شور و شوق از زندگیم حرف زدم ولی همش دروغ بود
میخواستم عشق و علاقه ی دیگران رو مال خودم بکنم برای همین روی هنر نقاشیم کار کردم . هرکس نقاشی هام رو میدید و بعدش با ناباوری میگفت : اینا رو خودت کشیدی ؟ کلاس رفتی ؟ میشه مال من باشه ؟ بازم برام میکشی ؟
و این منو هیجان زده میکرد . بیست و چهار ساعته نقاشی کردم اونقدر که انگشتام درد میکرد اما با دبدن ذوق اونا منم خوشحال بودم ! ولی ... بعد یه مدت دیگه بی تفاوت شدن ... از نقاشی هام خسته و زده شده بودن
سعی کردم به چیز دیگه پیدا کنم و رفتم روی هنر نویسندگیم کار کردم . وارد یه سایت شدم و نویسندگی رو شروع کردم . وانشات و سناریو مینوشتم و بقیه می خوندن . با هر پارت ۴۰ کامنت پر از انرژی مثبت و تعریف و تمجید داشتم و همه دوستم داشتن . جز محبوب ترین نویسندگان سایت شدم اما بازم خواننده هام سبک متفاوت میخواستن و ... من بلد نبودم ...
این منو خیلی ازار میده ...
متوجه شدم قیافه و بدن خیلی خوبی دارم پس چرا جلب توجه نکنم ؟ هروقت بیرون میرفتم مهم نبود که چه لباسی میپوشم یا کجا هستیم همیشه چشمای پسرا روی من بود و من لذت میبردم ! پسرا بهم درخواست میدادن و من با بی رحمی تمام رد میکردم ولی واقعا خوشحال بودم ! اما ... من کی اینقدر عوضی شدم ؟ من تبدیل به یه هرزه جنده شدم ؟ این آزار دهنده بود ولی من احساس کمبود میکردم ...
با افت تحصیلی شدید مواجح شدم و زندگیم محدود تر از قبل شد . فشار های روحی خانواده بدجور بهم فشار میاورد و به مرز خودکشی رسیدم . به خودم گفتم حداقل چندتا دوست دارم درسته ؟
تبلتم رو یواشکی از اتاق مامان و بابام ورداشتم و به اولی زنگ زدم . جواب نداد و رد تماس زد . بغض بهم فشار آورد اما گفتم عیبی نداره حتما کار داره ... به دومی پیام دادم و سین زد و هیچی نگفت . به سومی که پیام دادم یه ویس فرستاد . به خوشخالی بازش کردم : لعنتی چرا پیام میدی ؟کص کشی چیزی هستی ؟ وقت ندارم پیام نده
ویس صدای خفه شده از بغضم رو واسش فرستادم و تنها تایپ کرد : کصخل نباش
صبح تا شب فقط درس میخونم و برام مهم نیست دارم چه بلایی سر بدنم میارم . فقد توی خونه درس میخوندم . ولی یه روز که جلوی آینه با چاقوی توی دستم وایسادم و میخواستم کار خودمو تموم کنم اما ... از کی اینقدر پست شدم ؟
از اون روز یک سال میگذره و من از اون موقع احساساتم رو خاموش کردم ... و فقط وانمود کردم !
متاسفم ولی ... حالم از این دنیا به هم میخوره ... متاسفم که ...متاسف نیستم :)
__________________________________________________________________________________
نوشته شده توسط یک شکست خورده :)
۲۵.۳k
۱۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.