پدر به روژینا گفت تمنا دارم امشب انگونه باش که من می خواه
پدر به روژینا گفت تمنا دارم امشب انگونه باش که من می خواهم
من باید بفهمم او عاشق روح توست یا جسم تو....
فقط در نهایت زیبایی لباس بپوش و اگر رضا خاست به هر دلیلی از خانه خارج شود مانع شو
حتی اگر من گفتم این مرد را از خانه من بیرون کنید
دست او را بگیر و به اتاق خودت ببر
وقتی تماس گرفت
و زمان ورودش به خانه
با او خیلی سرد و بی روح باش
رژینا سر به زیر انداخت و گفت نمی گویید چه برنامه ای دارید ...
پدر گفت اخر شب همه چیز را خواهی فهمید فقط کمکم کن تا این جوان را بشناسم
رژینا با گغتن چشم به اتاق خودش رفت
ساعت از شش گذشته بود که همراه رژینا زنگ خورد
رضا بود گفت که از فرودگاه خارج شده و ب سمت خانه شان می آید
رژینا با گفتن خوب متوجه شدم به سردی خدا حافظی کرد و تماس را قطع کرد و در تماس مجدد رضا گغت که خسته ام . و حوصله حرف زدن ندارم . نماس را قطع کرده بود و
بغضش شکسته بود دلش برای رصا تنگ شده بود و می خاست فریاد بزند که رصا چقدر دلم برای دیدنت تنگ شده
ولی میدانست پدرش ارزویی جز خوشبختی اش را در سر ندارد و انچه از او می خواهد دلیلی محکم دارد
فرصت خوبی بود تا باز
عشق و جنون رضا را ببیند
یا بفهمد که
عشق است یا هیجانی زود گذر
زمان به سختی میگذشت
سخت تر از همه موقع امدن رضا بود
اهل خانه خیلی سرد و بی اعتنا بر خورد کردند
رضا حیران بود و مات . به سختی جواب سلامش را از رژینا شنید
رژینا در نهایت زیبایی آمد ولی حتی با رضا دست هم نداد سلامی سرد و در نهایت بی اعتنایی به اتاق خودش رفت و درب را بست ولی پشت درب اتاق عکس رضا که در قاب همراهش بود را به قلبش فشرد و گریه کرد
مادر رژینا هم در نهایت بی اعتنایی سلامی داد و رفت
رضا مدتی تنها در سالن ایستاد حتی کسی به او نگفت که می تواند بنشیند
از پذیرایی هم خبری نبود حتی یک لبوان آب ....
خسته و کلافه و عصبی بود و با خود هزاران احتمال را بررسی میکرد که چرا
خودش را برای بحث و جدل با پدر رژینا آمده میکرد ولی نمیدانست چرا رژینا اینقدر سرد است و بی انرژی
شوکه شده بود
عرق سر بر تنش نشست
برادر رژینا امد و گفت پدر در کتابخانه میخواهد شما را ببیند
وارد کنابخانه شد
سلام داد ولی پاسخی نشنید
مدتی ایستاد
پدر روژینا با صورتی عبوس و ابروهای گره زده سیگاری روشن کرد و گفت
بشین
رضا که فهمیده بود پاسخ تلخی از پدر رژینا خواهد شنید عصبانی شد
که چنین پاسخی نیاز به آمدن به تهران را نداشت
بخاطر رژینا تمام قرار های کاریش را کنسل کرده بود و خود را با اولین پرواز به تهران رسانده بود فقط برای اینکه بتواند نظر پدر رژینا را به خود جلب کند ولی مثل اینکه هیچ کس قدردان نبود
پدر به رضا گفت میخواهم مطلب مهمی را با شما در میان بگذارم
که رژینا توان .....
پایان ۴۵
من باید بفهمم او عاشق روح توست یا جسم تو....
فقط در نهایت زیبایی لباس بپوش و اگر رضا خاست به هر دلیلی از خانه خارج شود مانع شو
حتی اگر من گفتم این مرد را از خانه من بیرون کنید
دست او را بگیر و به اتاق خودت ببر
وقتی تماس گرفت
و زمان ورودش به خانه
با او خیلی سرد و بی روح باش
رژینا سر به زیر انداخت و گفت نمی گویید چه برنامه ای دارید ...
پدر گفت اخر شب همه چیز را خواهی فهمید فقط کمکم کن تا این جوان را بشناسم
رژینا با گغتن چشم به اتاق خودش رفت
ساعت از شش گذشته بود که همراه رژینا زنگ خورد
رضا بود گفت که از فرودگاه خارج شده و ب سمت خانه شان می آید
رژینا با گفتن خوب متوجه شدم به سردی خدا حافظی کرد و تماس را قطع کرد و در تماس مجدد رضا گغت که خسته ام . و حوصله حرف زدن ندارم . نماس را قطع کرده بود و
بغضش شکسته بود دلش برای رصا تنگ شده بود و می خاست فریاد بزند که رصا چقدر دلم برای دیدنت تنگ شده
ولی میدانست پدرش ارزویی جز خوشبختی اش را در سر ندارد و انچه از او می خواهد دلیلی محکم دارد
فرصت خوبی بود تا باز
عشق و جنون رضا را ببیند
یا بفهمد که
عشق است یا هیجانی زود گذر
زمان به سختی میگذشت
سخت تر از همه موقع امدن رضا بود
اهل خانه خیلی سرد و بی اعتنا بر خورد کردند
رضا حیران بود و مات . به سختی جواب سلامش را از رژینا شنید
رژینا در نهایت زیبایی آمد ولی حتی با رضا دست هم نداد سلامی سرد و در نهایت بی اعتنایی به اتاق خودش رفت و درب را بست ولی پشت درب اتاق عکس رضا که در قاب همراهش بود را به قلبش فشرد و گریه کرد
مادر رژینا هم در نهایت بی اعتنایی سلامی داد و رفت
رضا مدتی تنها در سالن ایستاد حتی کسی به او نگفت که می تواند بنشیند
از پذیرایی هم خبری نبود حتی یک لبوان آب ....
خسته و کلافه و عصبی بود و با خود هزاران احتمال را بررسی میکرد که چرا
خودش را برای بحث و جدل با پدر رژینا آمده میکرد ولی نمیدانست چرا رژینا اینقدر سرد است و بی انرژی
شوکه شده بود
عرق سر بر تنش نشست
برادر رژینا امد و گفت پدر در کتابخانه میخواهد شما را ببیند
وارد کنابخانه شد
سلام داد ولی پاسخی نشنید
مدتی ایستاد
پدر روژینا با صورتی عبوس و ابروهای گره زده سیگاری روشن کرد و گفت
بشین
رضا که فهمیده بود پاسخ تلخی از پدر رژینا خواهد شنید عصبانی شد
که چنین پاسخی نیاز به آمدن به تهران را نداشت
بخاطر رژینا تمام قرار های کاریش را کنسل کرده بود و خود را با اولین پرواز به تهران رسانده بود فقط برای اینکه بتواند نظر پدر رژینا را به خود جلب کند ولی مثل اینکه هیچ کس قدردان نبود
پدر به رضا گفت میخواهم مطلب مهمی را با شما در میان بگذارم
که رژینا توان .....
پایان ۴۵
۴.۰k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.