عشق و غرور p44
به جای دندناش رو پهلوم نگاه کردم:
_چرا گازم گرفتی
دهنشو نزدیک پهلوم برد و لب زد:
_این تنبیه کسیه ک درو روی شوهرش قفل میکنه
و بلافاصله گاز محکمی گرفت
دستمو جلو دهنم گرفتم تا صدای دادم بلند نشه
لباسمو داد پایین و کنارم خوابید:
_بخواب دیگه
پوفی کردم و پشت بهش خوابیدم
هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد
به چشمای بستش نگاه کردم وقتی خواب بود خواستنی تر میشد
نزدیک ۹ صبح بود
خواستم گونشو لمس کنم ک دیدم پلکش تکون خورو سریع دستمو عقب کشیدم
اروم چشماشو باز کرد
هیچ حسی رو نمیتونستم از سیاهی چشماش تشخیص بدم
نه عشق نه ترحم نه حرص نه نفرت نه محبت
تنها وقت هایی ک عصبی میشد سفیدی چشمش پر از رگ های قرمز میشد
چند دیقه گذشت که رو تخت نشست:
_آخر هفته میریم روستا تا اون موقع وسایلات رو جمع کن
اخمو نشستم:
_اون روستا جای من نیست...نمیخوام بهم انگ خیانت بزنن
_انگ نمیزنن واقعیت رو میگن
_تو واقعا حرفایی که میزنی رو باور داری؟..من بعد از طلاقم با تو با دانیار ازدواج کردم..هیچ خیانتی نبوده
برزخی نگام کرد:
_بوده...تو مال من بودی و رفتی هرزه ی یکی دیگه شدی
دستم مشت شد:
_بخدا اینجوری نیست
چند لحظه بهم زل زد و گفت:
_عصبانی میشی خوشگل تر میشی
خونم به جوش اومد....خوب بلد بود منو حرص بده
چطوره منم حرصش بدم؟!
وقتی بلند شد صداش زدم:
_خانزاده
برگشت..ادامه دادم:
_میدونستی من با ارزش ترین چیز زندگیت رو ازت گرفتم
اخم کرد ..شدید...جلوش با فاصله ایستادم:
_چیزی که حسرت داشتنش رو میخوری
_راجب چی داری حرف میزنی؟؟
پوزخند زدم و هیچی نگفتم
_چرا گازم گرفتی
دهنشو نزدیک پهلوم برد و لب زد:
_این تنبیه کسیه ک درو روی شوهرش قفل میکنه
و بلافاصله گاز محکمی گرفت
دستمو جلو دهنم گرفتم تا صدای دادم بلند نشه
لباسمو داد پایین و کنارم خوابید:
_بخواب دیگه
پوفی کردم و پشت بهش خوابیدم
هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد
به چشمای بستش نگاه کردم وقتی خواب بود خواستنی تر میشد
نزدیک ۹ صبح بود
خواستم گونشو لمس کنم ک دیدم پلکش تکون خورو سریع دستمو عقب کشیدم
اروم چشماشو باز کرد
هیچ حسی رو نمیتونستم از سیاهی چشماش تشخیص بدم
نه عشق نه ترحم نه حرص نه نفرت نه محبت
تنها وقت هایی ک عصبی میشد سفیدی چشمش پر از رگ های قرمز میشد
چند دیقه گذشت که رو تخت نشست:
_آخر هفته میریم روستا تا اون موقع وسایلات رو جمع کن
اخمو نشستم:
_اون روستا جای من نیست...نمیخوام بهم انگ خیانت بزنن
_انگ نمیزنن واقعیت رو میگن
_تو واقعا حرفایی که میزنی رو باور داری؟..من بعد از طلاقم با تو با دانیار ازدواج کردم..هیچ خیانتی نبوده
برزخی نگام کرد:
_بوده...تو مال من بودی و رفتی هرزه ی یکی دیگه شدی
دستم مشت شد:
_بخدا اینجوری نیست
چند لحظه بهم زل زد و گفت:
_عصبانی میشی خوشگل تر میشی
خونم به جوش اومد....خوب بلد بود منو حرص بده
چطوره منم حرصش بدم؟!
وقتی بلند شد صداش زدم:
_خانزاده
برگشت..ادامه دادم:
_میدونستی من با ارزش ترین چیز زندگیت رو ازت گرفتم
اخم کرد ..شدید...جلوش با فاصله ایستادم:
_چیزی که حسرت داشتنش رو میخوری
_راجب چی داری حرف میزنی؟؟
پوزخند زدم و هیچی نگفتم
۱۴.۱k
۲۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.