فیک نفرین عشق
«پارت:۹»
دور و برمو نگاه میکردم و توی جنگل مه گرفته آروم قدم برمیداشتم و با سردرگمی به امید دیدن چیز آشنایی به اطراف نگاه میکردم.
صدایی از پشت سرم شنیدم و تا برگشتم با دیدن چیزی که روبه روم بود با ترس از ته دل جیغ زدم اما در کمال تعجب صدایی از گلوم خارج نشد!
دوباره و دوباره جیغ زدم و باز صدایی شنیده نشد!
شروع کردم به دویدن و جیغ های بیصدا که یهو زیر پام خالی شد و افتادم...
با وحشت چشامو باز کردم و دیدم از روی صندلی افتاده بودم زمین و وقتی سرمو بلند کردم اولین چیزی که دیدم چشمای گرد شده از تعجب افراد مهمونی بود که به من دوخته شده بود...
بابا سریع به طرفم اومد و به حالت عصبی زیر لب غرغر کرد...
*آبرومونو بردی دختر چرا جیغ میزدی؟!
با تعجب نگاش کردم که دستمو کشید و از روی زمین بلندم کرد...
با فکر به خوابم و جیغایی که احتمالا توی خواب زده بودم صورتم از خجالت رنگ گرفت و با گفتن ببخشیدی ازشون دور شدم گوشه که تو تاریکی فرو رفته بودو برای نشستن انتخاب کردم.
با فکر به خوابی که توی حموم دیدم و خوابی که الان دیدم لرزی به تنم نشست.
چهره ی موجود تو خواب برام گنگ بود اما میدونم که یه چیزی این وسط درست نیست!
مهمونی بعد از صرف غذا مهمونی تقریبا به پایان رسیده بود و انبوهی از جمعیت حاضر در مهمونی حالا توی اتاق هاشون بودن و تعداد محدودی توی سالن قرار داشتن...
بابا و مامان در حال صحبت با همون مرد که صاحب این عمارت بود،بودند.
خبری از مرد یخی و کسی که شبیهش بود،نبود.
خسته بودمو با تشکر زیر لبی از صاحب مجلس برگشتم به اتاقم....و بعد تعویض لباسام و پاک کردن آرایشم خوابیدم....
صبح روز بعد با حس خیسی صورتم پلکامو به سختی از هم فاصله دادمو صورت بنی و مقابلم دیدم...
از اتفاقی که دیشب افتاد و برخورد بنی ازش دلخور بودم که با منی که صاحبش بودم این برخورد و داشت برای همین بی توجه به حضورش از روی تخت بلند شدم و مشغول روتین روزانم شدم..
موهامو گوجه ای جمع کردم و یه تاپ صورتی با شلوار کرم پوشیدم و یکم آرایش کردم که صورتم از رنگ پریدگی خارج بشه.
بیرون از در اتاقم صدای پا و حرف و خنده میشنیدم و انگار اولین کسی نیودم که صبح زود بیدار میشه!
رفتم بیرون و طبق معمول با سری پایین از پله ها آهسته آهسته میرفتم پایین و روی پله ی آخر با سر خوردم به چیزی....
(لایک و کامنت فراموش نشه!)
دور و برمو نگاه میکردم و توی جنگل مه گرفته آروم قدم برمیداشتم و با سردرگمی به امید دیدن چیز آشنایی به اطراف نگاه میکردم.
صدایی از پشت سرم شنیدم و تا برگشتم با دیدن چیزی که روبه روم بود با ترس از ته دل جیغ زدم اما در کمال تعجب صدایی از گلوم خارج نشد!
دوباره و دوباره جیغ زدم و باز صدایی شنیده نشد!
شروع کردم به دویدن و جیغ های بیصدا که یهو زیر پام خالی شد و افتادم...
با وحشت چشامو باز کردم و دیدم از روی صندلی افتاده بودم زمین و وقتی سرمو بلند کردم اولین چیزی که دیدم چشمای گرد شده از تعجب افراد مهمونی بود که به من دوخته شده بود...
بابا سریع به طرفم اومد و به حالت عصبی زیر لب غرغر کرد...
*آبرومونو بردی دختر چرا جیغ میزدی؟!
با تعجب نگاش کردم که دستمو کشید و از روی زمین بلندم کرد...
با فکر به خوابم و جیغایی که احتمالا توی خواب زده بودم صورتم از خجالت رنگ گرفت و با گفتن ببخشیدی ازشون دور شدم گوشه که تو تاریکی فرو رفته بودو برای نشستن انتخاب کردم.
با فکر به خوابی که توی حموم دیدم و خوابی که الان دیدم لرزی به تنم نشست.
چهره ی موجود تو خواب برام گنگ بود اما میدونم که یه چیزی این وسط درست نیست!
مهمونی بعد از صرف غذا مهمونی تقریبا به پایان رسیده بود و انبوهی از جمعیت حاضر در مهمونی حالا توی اتاق هاشون بودن و تعداد محدودی توی سالن قرار داشتن...
بابا و مامان در حال صحبت با همون مرد که صاحب این عمارت بود،بودند.
خبری از مرد یخی و کسی که شبیهش بود،نبود.
خسته بودمو با تشکر زیر لبی از صاحب مجلس برگشتم به اتاقم....و بعد تعویض لباسام و پاک کردن آرایشم خوابیدم....
صبح روز بعد با حس خیسی صورتم پلکامو به سختی از هم فاصله دادمو صورت بنی و مقابلم دیدم...
از اتفاقی که دیشب افتاد و برخورد بنی ازش دلخور بودم که با منی که صاحبش بودم این برخورد و داشت برای همین بی توجه به حضورش از روی تخت بلند شدم و مشغول روتین روزانم شدم..
موهامو گوجه ای جمع کردم و یه تاپ صورتی با شلوار کرم پوشیدم و یکم آرایش کردم که صورتم از رنگ پریدگی خارج بشه.
بیرون از در اتاقم صدای پا و حرف و خنده میشنیدم و انگار اولین کسی نیودم که صبح زود بیدار میشه!
رفتم بیرون و طبق معمول با سری پایین از پله ها آهسته آهسته میرفتم پایین و روی پله ی آخر با سر خوردم به چیزی....
(لایک و کامنت فراموش نشه!)
۲۱.۷k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.