I hate you
part ①⓪
همه: جانم
هیون: بابا ادم مریض که میشه باید بره دکتر
هیونا: میخوام یه حقیقتو همینجا براتون فاش کنم
رفتم تو اتلقم و نشستم پشت میز مطالعه و شروع به درس خوندن کردم با اینکه صداشون به گوشم میخورد
هیونا: هیونجین اصلا وقت برا هیچی نداره به قیافه و رفتار و اخلاقش وگا نکنید اون واقعا هیچ وقتی نداره
سوا: اره همه ی وقتش برای وقت گذروندن با یونگبوکه
هیونا: نه اون کلا یه روزه یونگبوکو گرفته اون یا کافست به کارای کابه میرسه یا باشگاه در روز ۳ تا باشگاه میره بی دلیل یا داره درس میخونه
سونا: اگه بت زنمای روی بدنش دقت کنید میفهمید که کتک خورده پدر هیونا از هیونا متنفره و میخواسته هیونا رو بزنه که هیونجین مانعش میشه
سونگی: چه داستان جالبی
هیونا: جالبه بدونید اون اختلال عصبی داره و بعضی وقتا تو ذهنش با خودش در گیری داره اون افسردست ولی سعی میکنه بقیه رو خوشحال کنه
صفحه هارو ورق زدم خیلی پیچیده بودن
دارو هامو نوردم جرسات روانشناسیمم نرفتم وایی خدایا نجاتم بده
صدای بارون به گوشم خورد رفتم بیرون خداهم از حال دلم خبر داره میفهمه چقدر عذاب میکشم و دلم میخواد بمیرم
مارک: اره عزیزم هیونا دختر خیلی خوبین ما از هیونجین متنفریم اون رو مخه الانم فقط اومدیم یه سر بهش بزنیم و بیشتر داغونش کنیم
به پایین نگا کردم چشمام درست شد اونا من انقدر کار براشون انجام دادم
رفتم دارو هامو بر داشتم و خوردم خوشرختانه یونگبوک خواب بود و هیچی نمیفهمید نفس عمیق کشید و رفتم پشت میزم اون کتابای تکراری به درد نمیخورد همه رو انداختم وسط زیمن اونجا هیچ جایی زرای راه رغتن نبود و هیچکسم از اتاق دو نفره ی انتهای راهرو خبر نداشت
به زمین نگا کردم پر از برگه و کتاب و دفتر بود همه رو مرتب کردم و گذاشتم یه کنار دقیقا یه تیکه از دیوار رو گرفت بقیه ی کتابامو برداشتم خیلی خوب بود که چیزی داشتم برای اروم کردن خودم که صدای داد شنیدم و رفتم پایین
هیونا: خفه شو میدونم ازم متنفری
مارک: امذ نه نیستم
رو کف زمین شیشه رژخته بود رفتم همه رو جمع کردم کهیه چیزی زا سرعت از کنار صورتم رد شد و گونمو زخم کرد
هاری: از اژن متنفرم این پسره ی رومخ هیونا بفهم ما دوست داریم ولی اونو نه
زمینو تمیز کردم و برگشتم تو اتاق که دیدم یونگبوک رو تخت من خوابیده روش پتو انداختم و برگشتم پایین
مارک: نیم ساعته داری چیکار میکنی میای و میری
هیون: برید بیرون وقت ندارم
هاری: چطور اون وقت
هیون: نمیدونم
دیا: خب یه بار کنارش بزاری
هیونا: یکم برنامتو کم کن هیون
رفتم اشغالا رو انداختم سطل زباله و صورتمو شستم داشتم از تب میسوختم بیماریم دوباره شروع شده بود نمیتونستم کنترلش کنم داغ بودم خیلی گرم بود ولی ولش کردم
هیون:...
همه: جانم
هیون: بابا ادم مریض که میشه باید بره دکتر
هیونا: میخوام یه حقیقتو همینجا براتون فاش کنم
رفتم تو اتلقم و نشستم پشت میز مطالعه و شروع به درس خوندن کردم با اینکه صداشون به گوشم میخورد
هیونا: هیونجین اصلا وقت برا هیچی نداره به قیافه و رفتار و اخلاقش وگا نکنید اون واقعا هیچ وقتی نداره
سوا: اره همه ی وقتش برای وقت گذروندن با یونگبوکه
هیونا: نه اون کلا یه روزه یونگبوکو گرفته اون یا کافست به کارای کابه میرسه یا باشگاه در روز ۳ تا باشگاه میره بی دلیل یا داره درس میخونه
سونا: اگه بت زنمای روی بدنش دقت کنید میفهمید که کتک خورده پدر هیونا از هیونا متنفره و میخواسته هیونا رو بزنه که هیونجین مانعش میشه
سونگی: چه داستان جالبی
هیونا: جالبه بدونید اون اختلال عصبی داره و بعضی وقتا تو ذهنش با خودش در گیری داره اون افسردست ولی سعی میکنه بقیه رو خوشحال کنه
صفحه هارو ورق زدم خیلی پیچیده بودن
دارو هامو نوردم جرسات روانشناسیمم نرفتم وایی خدایا نجاتم بده
صدای بارون به گوشم خورد رفتم بیرون خداهم از حال دلم خبر داره میفهمه چقدر عذاب میکشم و دلم میخواد بمیرم
مارک: اره عزیزم هیونا دختر خیلی خوبین ما از هیونجین متنفریم اون رو مخه الانم فقط اومدیم یه سر بهش بزنیم و بیشتر داغونش کنیم
به پایین نگا کردم چشمام درست شد اونا من انقدر کار براشون انجام دادم
رفتم دارو هامو بر داشتم و خوردم خوشرختانه یونگبوک خواب بود و هیچی نمیفهمید نفس عمیق کشید و رفتم پشت میزم اون کتابای تکراری به درد نمیخورد همه رو انداختم وسط زیمن اونجا هیچ جایی زرای راه رغتن نبود و هیچکسم از اتاق دو نفره ی انتهای راهرو خبر نداشت
به زمین نگا کردم پر از برگه و کتاب و دفتر بود همه رو مرتب کردم و گذاشتم یه کنار دقیقا یه تیکه از دیوار رو گرفت بقیه ی کتابامو برداشتم خیلی خوب بود که چیزی داشتم برای اروم کردن خودم که صدای داد شنیدم و رفتم پایین
هیونا: خفه شو میدونم ازم متنفری
مارک: امذ نه نیستم
رو کف زمین شیشه رژخته بود رفتم همه رو جمع کردم کهیه چیزی زا سرعت از کنار صورتم رد شد و گونمو زخم کرد
هاری: از اژن متنفرم این پسره ی رومخ هیونا بفهم ما دوست داریم ولی اونو نه
زمینو تمیز کردم و برگشتم تو اتاق که دیدم یونگبوک رو تخت من خوابیده روش پتو انداختم و برگشتم پایین
مارک: نیم ساعته داری چیکار میکنی میای و میری
هیون: برید بیرون وقت ندارم
هاری: چطور اون وقت
هیون: نمیدونم
دیا: خب یه بار کنارش بزاری
هیونا: یکم برنامتو کم کن هیون
رفتم اشغالا رو انداختم سطل زباله و صورتمو شستم داشتم از تب میسوختم بیماریم دوباره شروع شده بود نمیتونستم کنترلش کنم داغ بودم خیلی گرم بود ولی ولش کردم
هیون:...
۴.۶k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.