Love without trust
پارت ۱۵
ویو لینو
یهو چی شد؟! چرا چرخ و فلک ایستاد؟!نگاهی به پایین کردم. شخصی که مامور چرخ فلک بود ، داشت سعی میکرد مشکل رو حل کنه.
هان: لینو چیشدهه؟!
لینو: فک کنم خراب شده.
هان: چیی؟! وایییی..
بعد هان رو کف نشست و خودشو رو بغل کرد. نشستم کنارش.
لینو: هان...هان اروم باش خب؟ هیچی نمیشه باشه، نترس من پیشتم..
هان: با..باشه.
یهو مامور چرخ و فلک با بلندگو اعلام کرد که: چرخ و فلک خراب شده...کاری از دست ما بر نمیاد فردا ساعت ۹ صبح میان درستش کنن.
لینو: چیی؟!
هان: لینو....من...من....
نتونست خودشو کنترل کنه و اشکش سرازیر شد.
هان: من میترسم.....
خودمم استرس داشتم ولی اون الان خیلی میترسه باید کمکمش کنم.... و این انتخاب من بود که سوارش بشیم...شاید اگه من نمیگفتم الان هان اینطوری نمیترسید....حق با بابامه همیشه همه چیز تقصیر منه. رو کف اش نشستم. چرا همیشه همه جیز رو خراب میکنم؟ چرا نمیتونم یه کار رو درست انجام بدم؟ قرار بود خوشحالش کنم ولی باعث ترس و گریش شدم. کم کم اشکام شروع کردن به ریختن.
لینو: هان...ببخشید...ببخشید...نباید مجبورت میکردم که سوار بشی....اینکه الان گیر افتادیم تقصیر منه ببخشید....میخواستم فقط امشب خوشحالت کنم...
هان: لینو...تقصیر تو نیست خودت رو سرزنش نکن...میدونم تو فقط میخواستی به من خوش بگذره و تمام تلاشتو کردی...بعدشم تو منو مجبور نکردی من خودم خواستم که باهم سوار شیم...الانم که خراب شده تقصیر تو نیست..باشه؟!
لینو: باشه....الان خوبی؟!
هان: اره بهترم.
لینو: سردت نیست؟ میخوای کاپشنمو بدم بهت؟ خوابت نمیاد؟
هان: لینو بچه نیستم هر چی خواستم بهت میگم.
لینو: باشه ببخشید.
ویو هان
حالا که میبینم اونم مثل من خرد شده....معلومه اونم مثل من کلی توسط خانوادش تحقیر شده.....اون خیلی مهربونه..میخوام ازش بیشتر بدونم.
هان: لینو میشه نخوابیم و حرف بزنیم؟
لینو: اره چرا که نه...راجب چی؟
هان: میخوام راجبت بیشتر بدونم...برا همین درباره خودمون حرف بزنیم.
لینو: باشه
هان: لینو میتونم بپرسم چرا فکر کردی که الان همه این اتفاقات تقصیر توعه؟
لینو: خب...بابام همیشه تحقیرم میکنه و هر اتفاق بدی تو زندگیم بیوفته میگه تقصیر خودمه و به هیچ دردی نمیخورم...الان روم تاثیر گذاشته و هر کاری میکنم نمیتونم این حرفاشو از ذهنم بیرون کنم.
هان: اوه...راستش منم بابام همین کار رو باهام میکرد....ولی نتونست خیلی روم تاثیر بذاره.
لینو: هان...تو قوی هستی..هیچی نمیتونه روت تاثیر بزاره.
هان: اینجوری نگو خیلی چیزا تاحالا روم تاثیر گذاشته.
..ولی سعی کردم خوبش کنم...و موفق هم شدم...توهم باید همین کار رو بکنی.
لینو: پس میشه بهم کمک کنی؟
هان: البته
ویو لینو
یهو چی شد؟! چرا چرخ و فلک ایستاد؟!نگاهی به پایین کردم. شخصی که مامور چرخ فلک بود ، داشت سعی میکرد مشکل رو حل کنه.
هان: لینو چیشدهه؟!
لینو: فک کنم خراب شده.
هان: چیی؟! وایییی..
بعد هان رو کف نشست و خودشو رو بغل کرد. نشستم کنارش.
لینو: هان...هان اروم باش خب؟ هیچی نمیشه باشه، نترس من پیشتم..
هان: با..باشه.
یهو مامور چرخ و فلک با بلندگو اعلام کرد که: چرخ و فلک خراب شده...کاری از دست ما بر نمیاد فردا ساعت ۹ صبح میان درستش کنن.
لینو: چیی؟!
هان: لینو....من...من....
نتونست خودشو کنترل کنه و اشکش سرازیر شد.
هان: من میترسم.....
خودمم استرس داشتم ولی اون الان خیلی میترسه باید کمکمش کنم.... و این انتخاب من بود که سوارش بشیم...شاید اگه من نمیگفتم الان هان اینطوری نمیترسید....حق با بابامه همیشه همه چیز تقصیر منه. رو کف اش نشستم. چرا همیشه همه جیز رو خراب میکنم؟ چرا نمیتونم یه کار رو درست انجام بدم؟ قرار بود خوشحالش کنم ولی باعث ترس و گریش شدم. کم کم اشکام شروع کردن به ریختن.
لینو: هان...ببخشید...ببخشید...نباید مجبورت میکردم که سوار بشی....اینکه الان گیر افتادیم تقصیر منه ببخشید....میخواستم فقط امشب خوشحالت کنم...
هان: لینو...تقصیر تو نیست خودت رو سرزنش نکن...میدونم تو فقط میخواستی به من خوش بگذره و تمام تلاشتو کردی...بعدشم تو منو مجبور نکردی من خودم خواستم که باهم سوار شیم...الانم که خراب شده تقصیر تو نیست..باشه؟!
لینو: باشه....الان خوبی؟!
هان: اره بهترم.
لینو: سردت نیست؟ میخوای کاپشنمو بدم بهت؟ خوابت نمیاد؟
هان: لینو بچه نیستم هر چی خواستم بهت میگم.
لینو: باشه ببخشید.
ویو هان
حالا که میبینم اونم مثل من خرد شده....معلومه اونم مثل من کلی توسط خانوادش تحقیر شده.....اون خیلی مهربونه..میخوام ازش بیشتر بدونم.
هان: لینو میشه نخوابیم و حرف بزنیم؟
لینو: اره چرا که نه...راجب چی؟
هان: میخوام راجبت بیشتر بدونم...برا همین درباره خودمون حرف بزنیم.
لینو: باشه
هان: لینو میتونم بپرسم چرا فکر کردی که الان همه این اتفاقات تقصیر توعه؟
لینو: خب...بابام همیشه تحقیرم میکنه و هر اتفاق بدی تو زندگیم بیوفته میگه تقصیر خودمه و به هیچ دردی نمیخورم...الان روم تاثیر گذاشته و هر کاری میکنم نمیتونم این حرفاشو از ذهنم بیرون کنم.
هان: اوه...راستش منم بابام همین کار رو باهام میکرد....ولی نتونست خیلی روم تاثیر بذاره.
لینو: هان...تو قوی هستی..هیچی نمیتونه روت تاثیر بزاره.
هان: اینجوری نگو خیلی چیزا تاحالا روم تاثیر گذاشته.
..ولی سعی کردم خوبش کنم...و موفق هم شدم...توهم باید همین کار رو بکنی.
لینو: پس میشه بهم کمک کنی؟
هان: البته
۱۰.۱k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.