پارت14
نگاهش کردمو به من من افتادم<br>
_هوم؟ <br>
ب.. بله ددیمه<br>
پسر ک باورش شده بود با رفیقاش رفتن<br>
کوک دستمو گرفت و<br>
بردم تویه کوچه خلوت <br>
~فلش بک~<br>
داشتم کوکی هایی ک تهیونگ درست میکردمو میخوردم<br>
خیلی نگرانش بودم<br>
ولی عجب دست پختی داره خیلی خوش مزه بودن<br>
یه لحظه یادم افتاد ک گفت هرشب اکیپ اکیپ میان و اذیتش میکنن<br>
برای همین سریع اماده شدم رفتم دنبالش<br>
~پایان فلش بک~<br>
چسبوندم به دیوار<br>
_بدون اجازه من چرا باز اومدی اینجا؟ <br>
ب... ببخشید <br>
_بیا بریم خونه نیازت دارم شدید<br>
چ.. چیییی نیازم دارههه؟؟ اونمم شدیدد؟؟ <br>
چرا اینجوری میکنه کوککک<br>
رفتیم خونه<br>
رفتیم تویه اتاق کوک<br>
من وایستاده بودم سرم پایین بود<br>
اومد سمتم<br>
_برو حموم منتظرم بیا <br>
و... واسه ی چ.. چی ا.. اخه؟ <br>
_گفتم ک نیازت دارم زود باش<br>
رفتم حوم<br>
پرش زمانی<br>
موهامو خشک کرده بود <br>
خودشم رفت دوش گرفت و اومد موهاشو خشک کردو<br>
اومد سمتم<br>
خم شد روم<br>
با خجالت نگاهش کردم <br>
بوسه ای به لپم زد<br>
دراز کشید<br>
سفت بغلم کرد<br>
هم داشتم از خجالت میمردم همم تعجب کرده بودم<br>
بغلم کرد<br>
سرمو نوازش میکرد<br>
دستشو میبرد لایه موهام<br>
سرمو اوردم بالا نگاهش کردم<br>
دیدم چشاشو بسته<br>
دوباره سرمو گذاشتم جایه اولش<br>
چند ماه بعد.... <br>
کوک منو ول کرده و خیلی وقته ندیدمش<br>
یه روز انقدر هوا سرد بود ک نمیدونستم چیکار کنم<br>
کوک ولم نکردو گفت دیگ کاریم نداره و گفت هم میتونم بمونم هم میتونم برم<br>
من گفتم برم<br>
داشتم از سرما دنبال یه جا میبودم ک یکمی گرم باشه <br>
ک مردی رو دیدم ک به نظر خوب نمیرسید<br>
داشت میرفت ک با دو سه نفر شونه به شونه شد<br>
مرد برگشت و از حاله بدش هیچی نگفت<br>
اون دوسه نفر شروع کردن به کتک زدنش<br>
سریع رفتم سمتشون<br>
با دیدن کوک شکه شدم<br>
اون هیچ وقت نمیزاشت کسی بهش دست بزنه اما الانن! <br>
دیدم بی حال نشست رویه زمین<br>
اومدن باز بزنشش<br>
که گفتم: لطفا! لطفا ولش کنیدد<br>
اشتباه کرد لطفا<br>
رفتن نشستم جلوش گفتم؛ حالتون خوبه<br>
کوک کنار لبش خونی بود بی حال و با چشم هایه اشکی نگاهم کرد<br>
لبخندی زد<br>
دستش میلرزید<br>
لباسی نازک تنش بود<br>
با دسته بی جون و سردش<br>
صورتمو نوازش کردو لبخندی تلخ زد<br>
_تهیونگ تویی؟ <br>
اقای کوک میخواین ببرمتون بیمارستان؟ <br>
_نه <br>
دیدم داره از حال میره بلندش کردم <br>
بردمش یه جا نشوندمش<br>
خودمم نشستم کنارش<br>
خوبی؟ <br>
کوک اروم سرشو گذاشت رویه شونمو خوابید<br>
یک ساعت بعد<br>
چشم هاشو باز کرد<br>
نگاهش کردم<br>
لبخندی بهم زد<br>
میخوای بریم خونه؟ <br>
_نه<br>
بلندش کردم بردمش خونه خودم یه خونه کوچولو خریدم کلی کار کردم تا خریدمش<br>
بردمش داخل<br>
نشوندمش رویه تخت داشت میلرزید روش پتو انداختم<br>
ادامه دارد..
_هوم؟ <br>
ب.. بله ددیمه<br>
پسر ک باورش شده بود با رفیقاش رفتن<br>
کوک دستمو گرفت و<br>
بردم تویه کوچه خلوت <br>
~فلش بک~<br>
داشتم کوکی هایی ک تهیونگ درست میکردمو میخوردم<br>
خیلی نگرانش بودم<br>
ولی عجب دست پختی داره خیلی خوش مزه بودن<br>
یه لحظه یادم افتاد ک گفت هرشب اکیپ اکیپ میان و اذیتش میکنن<br>
برای همین سریع اماده شدم رفتم دنبالش<br>
~پایان فلش بک~<br>
چسبوندم به دیوار<br>
_بدون اجازه من چرا باز اومدی اینجا؟ <br>
ب... ببخشید <br>
_بیا بریم خونه نیازت دارم شدید<br>
چ.. چیییی نیازم دارههه؟؟ اونمم شدیدد؟؟ <br>
چرا اینجوری میکنه کوککک<br>
رفتیم خونه<br>
رفتیم تویه اتاق کوک<br>
من وایستاده بودم سرم پایین بود<br>
اومد سمتم<br>
_برو حموم منتظرم بیا <br>
و... واسه ی چ.. چی ا.. اخه؟ <br>
_گفتم ک نیازت دارم زود باش<br>
رفتم حوم<br>
پرش زمانی<br>
موهامو خشک کرده بود <br>
خودشم رفت دوش گرفت و اومد موهاشو خشک کردو<br>
اومد سمتم<br>
خم شد روم<br>
با خجالت نگاهش کردم <br>
بوسه ای به لپم زد<br>
دراز کشید<br>
سفت بغلم کرد<br>
هم داشتم از خجالت میمردم همم تعجب کرده بودم<br>
بغلم کرد<br>
سرمو نوازش میکرد<br>
دستشو میبرد لایه موهام<br>
سرمو اوردم بالا نگاهش کردم<br>
دیدم چشاشو بسته<br>
دوباره سرمو گذاشتم جایه اولش<br>
چند ماه بعد.... <br>
کوک منو ول کرده و خیلی وقته ندیدمش<br>
یه روز انقدر هوا سرد بود ک نمیدونستم چیکار کنم<br>
کوک ولم نکردو گفت دیگ کاریم نداره و گفت هم میتونم بمونم هم میتونم برم<br>
من گفتم برم<br>
داشتم از سرما دنبال یه جا میبودم ک یکمی گرم باشه <br>
ک مردی رو دیدم ک به نظر خوب نمیرسید<br>
داشت میرفت ک با دو سه نفر شونه به شونه شد<br>
مرد برگشت و از حاله بدش هیچی نگفت<br>
اون دوسه نفر شروع کردن به کتک زدنش<br>
سریع رفتم سمتشون<br>
با دیدن کوک شکه شدم<br>
اون هیچ وقت نمیزاشت کسی بهش دست بزنه اما الانن! <br>
دیدم بی حال نشست رویه زمین<br>
اومدن باز بزنشش<br>
که گفتم: لطفا! لطفا ولش کنیدد<br>
اشتباه کرد لطفا<br>
رفتن نشستم جلوش گفتم؛ حالتون خوبه<br>
کوک کنار لبش خونی بود بی حال و با چشم هایه اشکی نگاهم کرد<br>
لبخندی زد<br>
دستش میلرزید<br>
لباسی نازک تنش بود<br>
با دسته بی جون و سردش<br>
صورتمو نوازش کردو لبخندی تلخ زد<br>
_تهیونگ تویی؟ <br>
اقای کوک میخواین ببرمتون بیمارستان؟ <br>
_نه <br>
دیدم داره از حال میره بلندش کردم <br>
بردمش یه جا نشوندمش<br>
خودمم نشستم کنارش<br>
خوبی؟ <br>
کوک اروم سرشو گذاشت رویه شونمو خوابید<br>
یک ساعت بعد<br>
چشم هاشو باز کرد<br>
نگاهش کردم<br>
لبخندی بهم زد<br>
میخوای بریم خونه؟ <br>
_نه<br>
بلندش کردم بردمش خونه خودم یه خونه کوچولو خریدم کلی کار کردم تا خریدمش<br>
بردمش داخل<br>
نشوندمش رویه تخت داشت میلرزید روش پتو انداختم<br>
ادامه دارد..
۶.۴k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.