pawn/پارت ۱۸۸
اسلایدها: ویلا
یک ساعت بعد...
بعد از اینکه یوجین بیدار شد و صبحونه خورد تهیونگ رو به ا/ت گفت: ا/ت... آماده بشین... کلی کار داریم
ا/ت: کار؟ روز تعطیل چه کاری داریم؟
تهیونگ: اگه با من بیاین میگم
یوجین: بابا... من که آمادم
تهیونگ: ای شیطون... نگران نباش... توام میبریم...
سه نفری سوار ماشین شدن و راه افتادن...
تمام طول راه ا/ت از تهیونگ میپرسید که قراره چیکار کنن ولی تهیونگ با شوخی و حرفای شیرین طفره میرفت...
ا/ت و یوجین از ته دل میخندیدن... چون تهیونگ سر به سرشون میذاشت...
عاشق صدای خندشون شده بود...
هیچ موزیکی به این اندازه شادش نمیکرد...
هیچوقت تا این اندازه درون خودش فوران عشق حس نکرده بود...
بلاخره به مقصد رسیدن...
تهیونگ: خب... رسیدیم!...
ا/ت بیرون رو نگاه کرد... نگاهش رو تا شعاع دیدش چرخوند... متوجه چیزی نشد...
با تعجب به تهیونگ نگاه کرد...
ا/ت: کجا رسیدیم؟ قراره اینجا چیکار کنیم؟
تهیونگ: الان میگم چاگیا...
یه نگاهی به پشت سرش انداخت و پرسید: یوجینا... توام کنجکاوی؟
یوجین: اوهوم اوهوم... بگو کجاس؟
تهیونگ: باشه پرنسس...
اینو گفت و فرمون ماشین رو چرخوند و جلوی در خونه ی ویلایی که همونجا بود ایستاد...
با ریموتی که از توی جیبش بیرون آورد در حیاطشو باز کرد...
در که باز شد ا/ت متعجب سمت تهیونگ برگشت...
و در حالیکه تهیونگ ماشین رو داخل میبرد متعجب و خیره نگاهش میکرد...
نگاه سنگین و متحیر ا/ت رو روی خودش حس میکرد... و از کار خودش راضی بود... لبخند رضایتی روی لبش نشسته بود...
ماشین رو داخل حیاط پارک کرد...
و خودش از ماشین پیاده شد...
یوجین: بابا... منم پیاده شم...
تهیونگ در ماشین رو براش باز کرد و بغلش کرد...
تهیونگ: بیا دخترم...
ا/ت از ماشین پیاده شد... نگاهی به خونه انداخت...
تهیونگ رو به ا/ت پرسید: خوشت میاد؟
ا/ت: اینجا... خیلی خوبه... ببینم... این خونه... واسه؟
تهیونگ: واسه خودمونه...
دستشو دور کمر ا/ت انداخت و گفت: بریم داخلشو ببینیم؟
ا/ت: بریم عشقم....فقط چی شد که تصمیم گرفتی خونمونو عوض کنیم؟
تهیونگ: اون خونه از اولشم قرار نبود جای ما باشه... اینجا خونمونه...فقط چون ازدواجمون یهویی شد مجبور شدیم اونجا بمونیم
ا/ت: مهم نیست کجا باشیم... من واقعا حالم خوبه با تو و یوجین....
با هم وارد خونه شدن...
از خونه خوششون اومده بود...
قرار شد که به زودی به اینجا بیان...
**********************
موقع برگشتن ا/ت با تهیونگ در مورد موضوع مهمی حرف زد...
ا/ت: تهیونگا
تهیونگ: بله چاگیا؟
ا/ت: میخواستم در مورد خانواده هامون حرف بزنم... احساس میکنم باید تموم کنیم این دوری رو...
تهیونگ مکث کوتاهی کرد و گفت: حواسم هست... اتفاقا برنامه ی امشبمون همینه!
ا/ت: برنامه ی شب؟
تهیونگ: آره... من باهاشون قرار گذاشتم... باید تکلیفمون باهاشون روشن بشه...
یک ساعت بعد...
بعد از اینکه یوجین بیدار شد و صبحونه خورد تهیونگ رو به ا/ت گفت: ا/ت... آماده بشین... کلی کار داریم
ا/ت: کار؟ روز تعطیل چه کاری داریم؟
تهیونگ: اگه با من بیاین میگم
یوجین: بابا... من که آمادم
تهیونگ: ای شیطون... نگران نباش... توام میبریم...
سه نفری سوار ماشین شدن و راه افتادن...
تمام طول راه ا/ت از تهیونگ میپرسید که قراره چیکار کنن ولی تهیونگ با شوخی و حرفای شیرین طفره میرفت...
ا/ت و یوجین از ته دل میخندیدن... چون تهیونگ سر به سرشون میذاشت...
عاشق صدای خندشون شده بود...
هیچ موزیکی به این اندازه شادش نمیکرد...
هیچوقت تا این اندازه درون خودش فوران عشق حس نکرده بود...
بلاخره به مقصد رسیدن...
تهیونگ: خب... رسیدیم!...
ا/ت بیرون رو نگاه کرد... نگاهش رو تا شعاع دیدش چرخوند... متوجه چیزی نشد...
با تعجب به تهیونگ نگاه کرد...
ا/ت: کجا رسیدیم؟ قراره اینجا چیکار کنیم؟
تهیونگ: الان میگم چاگیا...
یه نگاهی به پشت سرش انداخت و پرسید: یوجینا... توام کنجکاوی؟
یوجین: اوهوم اوهوم... بگو کجاس؟
تهیونگ: باشه پرنسس...
اینو گفت و فرمون ماشین رو چرخوند و جلوی در خونه ی ویلایی که همونجا بود ایستاد...
با ریموتی که از توی جیبش بیرون آورد در حیاطشو باز کرد...
در که باز شد ا/ت متعجب سمت تهیونگ برگشت...
و در حالیکه تهیونگ ماشین رو داخل میبرد متعجب و خیره نگاهش میکرد...
نگاه سنگین و متحیر ا/ت رو روی خودش حس میکرد... و از کار خودش راضی بود... لبخند رضایتی روی لبش نشسته بود...
ماشین رو داخل حیاط پارک کرد...
و خودش از ماشین پیاده شد...
یوجین: بابا... منم پیاده شم...
تهیونگ در ماشین رو براش باز کرد و بغلش کرد...
تهیونگ: بیا دخترم...
ا/ت از ماشین پیاده شد... نگاهی به خونه انداخت...
تهیونگ رو به ا/ت پرسید: خوشت میاد؟
ا/ت: اینجا... خیلی خوبه... ببینم... این خونه... واسه؟
تهیونگ: واسه خودمونه...
دستشو دور کمر ا/ت انداخت و گفت: بریم داخلشو ببینیم؟
ا/ت: بریم عشقم....فقط چی شد که تصمیم گرفتی خونمونو عوض کنیم؟
تهیونگ: اون خونه از اولشم قرار نبود جای ما باشه... اینجا خونمونه...فقط چون ازدواجمون یهویی شد مجبور شدیم اونجا بمونیم
ا/ت: مهم نیست کجا باشیم... من واقعا حالم خوبه با تو و یوجین....
با هم وارد خونه شدن...
از خونه خوششون اومده بود...
قرار شد که به زودی به اینجا بیان...
**********************
موقع برگشتن ا/ت با تهیونگ در مورد موضوع مهمی حرف زد...
ا/ت: تهیونگا
تهیونگ: بله چاگیا؟
ا/ت: میخواستم در مورد خانواده هامون حرف بزنم... احساس میکنم باید تموم کنیم این دوری رو...
تهیونگ مکث کوتاهی کرد و گفت: حواسم هست... اتفاقا برنامه ی امشبمون همینه!
ا/ت: برنامه ی شب؟
تهیونگ: آره... من باهاشون قرار گذاشتم... باید تکلیفمون باهاشون روشن بشه...
۴۶.۷k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.