رمان بی سخن
رمان بی سخن
پارت ۷
دیانا
امروز قرار بود ارسلان بیاد دنبالم بریم خرید ساعت ۱۰ پاشدم صبحانه خوردم لباس عوض کردم ارایش کردم رفتم دم در ارسلان اومد
ارسلان : سلام خانومم
دیانا : سلام اقای چه خبر دلمبرات تنگ شده بود
ارسلان : ی روز منو ندیدیا البته منم دلم تنگ شده بود
دیانا
رسیدیم بازار رفتیم مغازه لباس عروس فروشی یکی انتخاب کردم
ارسلان چطوره این
ارسلان : خیلی بازه یکی دیگه
دیانا : ارسلاننن عهه یکی دیگه انتخاب کردم این خوبه ارسلان
ارسلان : اره برو پرو کن تو منم کت و شلوار و پرو کنم
دیانا : رفتم پوشیدم هم زمان با ارسلان از اتاق پرو اومدیم بیرون . چقدر بهت میاد عشقم
ارسلان : به تو هم خیلی میاد بریم همینا رو حساب کنیم
دیانا : ی تاج و کفش سفیدم برداشتم حساب کردیم رفتم ناهار خوردیم من همبرگر سفارش دادم ارسلان هات داگ خوردیم رفتیم خونه منو رسوند خودش رفت
پارت ۷
دیانا
امروز قرار بود ارسلان بیاد دنبالم بریم خرید ساعت ۱۰ پاشدم صبحانه خوردم لباس عوض کردم ارایش کردم رفتم دم در ارسلان اومد
ارسلان : سلام خانومم
دیانا : سلام اقای چه خبر دلمبرات تنگ شده بود
ارسلان : ی روز منو ندیدیا البته منم دلم تنگ شده بود
دیانا
رسیدیم بازار رفتیم مغازه لباس عروس فروشی یکی انتخاب کردم
ارسلان چطوره این
ارسلان : خیلی بازه یکی دیگه
دیانا : ارسلاننن عهه یکی دیگه انتخاب کردم این خوبه ارسلان
ارسلان : اره برو پرو کن تو منم کت و شلوار و پرو کنم
دیانا : رفتم پوشیدم هم زمان با ارسلان از اتاق پرو اومدیم بیرون . چقدر بهت میاد عشقم
ارسلان : به تو هم خیلی میاد بریم همینا رو حساب کنیم
دیانا : ی تاج و کفش سفیدم برداشتم حساب کردیم رفتم ناهار خوردیم من همبرگر سفارش دادم ارسلان هات داگ خوردیم رفتیم خونه منو رسوند خودش رفت
۱۲.۲k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.