street dancer p¹
م.ت:دخترم....!دخترم..بیدارشو....
ات:م..مامان...؟؟؟!
م.ت:اره عزیزم...
ات:مامان..ش..شما برگشتید؟
م.ت:اره عزیزم.....
ات:مامانننن....قول بده هیچوقت ترکم نکنی..
م.ت:قول میدم....حالا بیابغلم.....
ات:باشه.....
=ات خواست مادرش رو بغل کنه که...=
ماری:ات...اتتتت...
ات:هع......[تعجب]
ماری:چرا عرق کردی.؟؟
ات:هق..هق
ماری:ه..هی..ات گلیه نکن.....اتت...خو منم ناراحت میشم
ات:ماری....داشتم خواب مادر مدرم رو میدیدم....هققققق
ماری:الاهی....هیس کوچولوی من گلیه نکن...همه چی درست میشه...مگه ارزومون رو یادت رفته...؟ما به هم قول داده بودیم تو سختی ها کنار هم باشیم و اگه زمین خولدیم دوباره بلند شیم...یادته که...؟
ات:ا..اره
ماری:پس....پس قوی باش و گریه نکن
=ماری نشست رو تخت=
ماری:بازم خوش به حالت تو...تو حداقل اونارو دیدی....اما منو چی میگی...؟از وقتی چشم باز کردم اینجا بودم....تویه این پرورشگاه.....
ات:م..میگم...ماری....بیا فرار کنیم...ما دیگه ۹ سالمونه...
ماری:اما بدونه پول نمیشه
ات:ک..کار میکنیم....اینجوری بهتره
ماری:ا..اما...از کجا معلوم بتونیم فرار کنیم...؟
ات:میتونیم.....وایسا مگه امروز شنبه نیس...؟
ماری:اره..چطور؟
ات:مارییی.......امشب جشنه.....اونموقع همه نگهبانا تو سالن غذا خوری هستند....ما میتونیم فرار کنینمم
ماری:وای..راست میگیییی......فکرت عالیه
=اونشب ماری و ات فرار کردن....و رفتند و تویه یک کافه مشغول به کار شدن...و شب رو توی همون کافه میگذراندن..صاحب اون کافه یه پیرزن مهربون بود به اسم لی لی=
×۴سال بعد×
=ات ۱۳ سالشه...اون هم تویه کافه کار میکنه و هم به همراه ماری توی خیابون میرقصه و اهنگ میخونن=
لانی ویو:
پدرم براب اولین بار گزاشت تنهایی برم بیرون...همونطوری توی خیابدن های سئول میگشتم....که یهو دوتا دختر توجه منو به خودشون جلبیدند....اونا رقاص خیابونی بودنند.....!
[لانی عاشق خوندن و رقصیدنه]
_رقص ات وماری تموم شد_
لانی:اِم...س..سلام
ماری:سلام
ات:اِم..سسلام
لانی:شما مهشورید؟
ات:چ..چی..ن..نه..ما فقط رقاص خیابونی هستیم...مهشور نیستیم
لانی:اآها.....اِم...میاین بیشتر آشنا شیم...؟
ات:چرا نه....ام...من ات هستم....۱۳ سالمه
ماری:ماری هستم...۱۳ سالمه
لانی:منم لانی هستم..و ۱۴ سالمه
ماری و ات:خوشبختیم...
لانی:همچنین...!دلم میخواد شمارتونو داشته باشم اگه اشکالی ندارع
ماری:ر..راستش...
ات:م..ما گوشی نداریم...
لانی:وا...مگه میشه
ات:اوهوم...
پ.ل:لانی....!مکه بهت نگفتم مراقب باشششش.......؟؟؟؟؟
لانی:ب..بابا
پ.ل:چرا میای نزدیک فقرا...؟از این موشای کثیف دوری کن...!این واسه خانواده ما شرمه....!الان باید بریم خونه اقای پارک....زود باش
لانی:و..ولی بابا....
پ.ل:زود باشش....!
لانی:دستمو ول کن بابا اونا دوستامن...!
=پدر لانی زد تو گوشش=
...........
ات:م..مامان...؟؟؟!
م.ت:اره عزیزم...
ات:مامان..ش..شما برگشتید؟
م.ت:اره عزیزم.....
ات:مامانننن....قول بده هیچوقت ترکم نکنی..
م.ت:قول میدم....حالا بیابغلم.....
ات:باشه.....
=ات خواست مادرش رو بغل کنه که...=
ماری:ات...اتتتت...
ات:هع......[تعجب]
ماری:چرا عرق کردی.؟؟
ات:هق..هق
ماری:ه..هی..ات گلیه نکن.....اتت...خو منم ناراحت میشم
ات:ماری....داشتم خواب مادر مدرم رو میدیدم....هققققق
ماری:الاهی....هیس کوچولوی من گلیه نکن...همه چی درست میشه...مگه ارزومون رو یادت رفته...؟ما به هم قول داده بودیم تو سختی ها کنار هم باشیم و اگه زمین خولدیم دوباره بلند شیم...یادته که...؟
ات:ا..اره
ماری:پس....پس قوی باش و گریه نکن
=ماری نشست رو تخت=
ماری:بازم خوش به حالت تو...تو حداقل اونارو دیدی....اما منو چی میگی...؟از وقتی چشم باز کردم اینجا بودم....تویه این پرورشگاه.....
ات:م..میگم...ماری....بیا فرار کنیم...ما دیگه ۹ سالمونه...
ماری:اما بدونه پول نمیشه
ات:ک..کار میکنیم....اینجوری بهتره
ماری:ا..اما...از کجا معلوم بتونیم فرار کنیم...؟
ات:میتونیم.....وایسا مگه امروز شنبه نیس...؟
ماری:اره..چطور؟
ات:مارییی.......امشب جشنه.....اونموقع همه نگهبانا تو سالن غذا خوری هستند....ما میتونیم فرار کنینمم
ماری:وای..راست میگیییی......فکرت عالیه
=اونشب ماری و ات فرار کردن....و رفتند و تویه یک کافه مشغول به کار شدن...و شب رو توی همون کافه میگذراندن..صاحب اون کافه یه پیرزن مهربون بود به اسم لی لی=
×۴سال بعد×
=ات ۱۳ سالشه...اون هم تویه کافه کار میکنه و هم به همراه ماری توی خیابون میرقصه و اهنگ میخونن=
لانی ویو:
پدرم براب اولین بار گزاشت تنهایی برم بیرون...همونطوری توی خیابدن های سئول میگشتم....که یهو دوتا دختر توجه منو به خودشون جلبیدند....اونا رقاص خیابونی بودنند.....!
[لانی عاشق خوندن و رقصیدنه]
_رقص ات وماری تموم شد_
لانی:اِم...س..سلام
ماری:سلام
ات:اِم..سسلام
لانی:شما مهشورید؟
ات:چ..چی..ن..نه..ما فقط رقاص خیابونی هستیم...مهشور نیستیم
لانی:اآها.....اِم...میاین بیشتر آشنا شیم...؟
ات:چرا نه....ام...من ات هستم....۱۳ سالمه
ماری:ماری هستم...۱۳ سالمه
لانی:منم لانی هستم..و ۱۴ سالمه
ماری و ات:خوشبختیم...
لانی:همچنین...!دلم میخواد شمارتونو داشته باشم اگه اشکالی ندارع
ماری:ر..راستش...
ات:م..ما گوشی نداریم...
لانی:وا...مگه میشه
ات:اوهوم...
پ.ل:لانی....!مکه بهت نگفتم مراقب باشششش.......؟؟؟؟؟
لانی:ب..بابا
پ.ل:چرا میای نزدیک فقرا...؟از این موشای کثیف دوری کن...!این واسه خانواده ما شرمه....!الان باید بریم خونه اقای پارک....زود باش
لانی:و..ولی بابا....
پ.ل:زود باشش....!
لانی:دستمو ول کن بابا اونا دوستامن...!
=پدر لانی زد تو گوشش=
...........
۱۰.۷k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.