پارت⁹
پارت⁹
*پرش زمانی به غروب
چمدونم و راننده گذاشت عقب و در و برام باز کرد به پشت سرم نگاه کردم
برای اخرین به مامان و بابا نگاه کردم و لبخند پر بغضی زدم دستم و بالا بردم و تکون دادم و بعد سوار ماشین شدم
نفس عمیقی کشیدم که راننده دستمالی به سمتم گرفت لبخندی زدم و با تشکر دستمال ازش گرفتم
چند دقیقه بعد راننده کنار ساختمونی که جیهوپ
توش زندگی میکرد پارک کرد از ماشین پیاده شدم و همراه چمدون عزیزم به سمت در ساختمان رفتیم نگهبان با دیدن راننده فهمید که از طرف اقای جانگ اومدیم تعظیم کوتاهی کرد
+خانم،اقای جانگ طبقه⁴ واحد³³¹ هستن اینم کلید خونه
تشکری کردم و با آسانسور به طبقه⁴ رفتم
راستش نمیدونستم چطور باید باهاش رفتار کنم
اگه با دیدنم از خونش پرتم کنه بیرون چی یا من و به عنوان پرستارش قبول نکنه
خیلی دلشوره داشتم و هرلحضه امکان داشت بالا بیارم
پشت در خونه وایستادم و نفس عمیقی کشیدم کلید و انداختم و در و باز کردم و بعد ورودم در و خیلی آروم بستم
نفس عمیقی کشیدم نگاهی به خونه انداختم
خونه بازار شام بود چقدر بهم ریخته بود
از پله ها رفتم بالا و به سمت اتاقی رفتم که چند روز پیش رفته بودم
در باز بود و کارم راحت تر بود یه نیم نگاه کوچولویی انداختم و فهمیدم که خوابیده
به اتاقش نگاهی کردم که خورده شیشه های اونروز یه گوشه بودن ولی خداروشکر برای در تراس یه شیشهی دیگه زده بودن
دوباره از پله ها اومدم پایین و به سمت آشپزخونه رفتم
از اونجایی که فنش بودم میدونستم که خواب سنگینی داره بس شروع کردم به تمیز کردن خونه
بعد یک ساعت و نیم یا شایدم دوساعت کارام تموم خودم و انداختم روی مبل و از خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد
*از زبان جیهوپ
با دیدن خوابی وحشتناک از خواب پریدم
وقتی فهمیدم تمامشون خواب بوده نفس عمیقی کشیدم ولی میدونستم این کابوس حالاحالا ادامه داره
به لطف پدرم تا دادگاه بعدی آزادی مشروط دارم و تو خونهی خودمم
از رو تخت بلند شدم و به سمت پذیرایی حرکت کردم
وقتی وارد پذیرایی شدم با چیز عجیبی مواجه شدم دقیقا یادمه قبل اینکه بخوابم خونم مثل بازار شام بود چطور الان امکان داره
با دیدن چمدون کنار در گفتم شاید جیوو(برادر جیهوپ)اومده باشه ولی اونم ازین کارا نه یاد داره نه خوشش میاد یکم جلوتر یه رفتم جسم کوچیکی رو دیدم که تو خودش مچاله و خوابیده
یکم که رو صورتش دقیق شدم فهمیدم این همون دختریه که اونروز از یه فاجعه بزرگ نجاتم داد.
میبینم که حمایت هاتون کمه هااااا
منم همینجوری بدون شرط دارم میزارم پس حمایت کنید.اوکی.
*پرش زمانی به غروب
چمدونم و راننده گذاشت عقب و در و برام باز کرد به پشت سرم نگاه کردم
برای اخرین به مامان و بابا نگاه کردم و لبخند پر بغضی زدم دستم و بالا بردم و تکون دادم و بعد سوار ماشین شدم
نفس عمیقی کشیدم که راننده دستمالی به سمتم گرفت لبخندی زدم و با تشکر دستمال ازش گرفتم
چند دقیقه بعد راننده کنار ساختمونی که جیهوپ
توش زندگی میکرد پارک کرد از ماشین پیاده شدم و همراه چمدون عزیزم به سمت در ساختمان رفتیم نگهبان با دیدن راننده فهمید که از طرف اقای جانگ اومدیم تعظیم کوتاهی کرد
+خانم،اقای جانگ طبقه⁴ واحد³³¹ هستن اینم کلید خونه
تشکری کردم و با آسانسور به طبقه⁴ رفتم
راستش نمیدونستم چطور باید باهاش رفتار کنم
اگه با دیدنم از خونش پرتم کنه بیرون چی یا من و به عنوان پرستارش قبول نکنه
خیلی دلشوره داشتم و هرلحضه امکان داشت بالا بیارم
پشت در خونه وایستادم و نفس عمیقی کشیدم کلید و انداختم و در و باز کردم و بعد ورودم در و خیلی آروم بستم
نفس عمیقی کشیدم نگاهی به خونه انداختم
خونه بازار شام بود چقدر بهم ریخته بود
از پله ها رفتم بالا و به سمت اتاقی رفتم که چند روز پیش رفته بودم
در باز بود و کارم راحت تر بود یه نیم نگاه کوچولویی انداختم و فهمیدم که خوابیده
به اتاقش نگاهی کردم که خورده شیشه های اونروز یه گوشه بودن ولی خداروشکر برای در تراس یه شیشهی دیگه زده بودن
دوباره از پله ها اومدم پایین و به سمت آشپزخونه رفتم
از اونجایی که فنش بودم میدونستم که خواب سنگینی داره بس شروع کردم به تمیز کردن خونه
بعد یک ساعت و نیم یا شایدم دوساعت کارام تموم خودم و انداختم روی مبل و از خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد
*از زبان جیهوپ
با دیدن خوابی وحشتناک از خواب پریدم
وقتی فهمیدم تمامشون خواب بوده نفس عمیقی کشیدم ولی میدونستم این کابوس حالاحالا ادامه داره
به لطف پدرم تا دادگاه بعدی آزادی مشروط دارم و تو خونهی خودمم
از رو تخت بلند شدم و به سمت پذیرایی حرکت کردم
وقتی وارد پذیرایی شدم با چیز عجیبی مواجه شدم دقیقا یادمه قبل اینکه بخوابم خونم مثل بازار شام بود چطور الان امکان داره
با دیدن چمدون کنار در گفتم شاید جیوو(برادر جیهوپ)اومده باشه ولی اونم ازین کارا نه یاد داره نه خوشش میاد یکم جلوتر یه رفتم جسم کوچیکی رو دیدم که تو خودش مچاله و خوابیده
یکم که رو صورتش دقیق شدم فهمیدم این همون دختریه که اونروز از یه فاجعه بزرگ نجاتم داد.
میبینم که حمایت هاتون کمه هااااا
منم همینجوری بدون شرط دارم میزارم پس حمایت کنید.اوکی.
۱.۴k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.