(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۱۹
کنیز : شاه دوخت آلیس شاهزاده اماده آن
آلیس از جلو ایینه بلند شد و سمت بالکن رفت و به تماشا آمدن شاهزاده شد با خودش زمزمه کرد
// پس ایشون شاهزاده جونکوک هست پادشاه آینده انگلیس ..
کاش هیچ وقت نمیامدی اینجا شاهزاده..//
با دل شکسته اش سمته کنیز رفت
آلیس: پس یعنی دیگه اماده ام
کنیز : نه بانو باید صورتتان را بپوشانیم
آلیس: چی اما چرا
کنیز : این رسم هست
《》《》《》《》《》《》《》《》
پادشاه فرانسه: خیلی خوش اماده اید
جونکوک: خیلس از شما ممنون هستم
ملکه فرانسه : بروید و استراحت کنید
جونکوک: نه بهتر هست که همین امروز را حرکت کنیم
پادشاه فرانسه: دخترمون خواست تا ما هم باهاش برویم ...
جونکوک: شما که باید برید چون در جشن باید شما شما ملکه حضور داشته باشید
پادشاه فرانسه : برویم سمت اتاق شاه دوخت
پادشاه و ملکه به همراه شاهزاده جونکوک سمت اتاق آلیس قدم برداشتن شاهزاده به این ازدواج راضی نبود چون همان دختری که الان قرار بود باهاش ازدواج کنه فقد ۱۸ سالش بود در حالی که شاهزاده جونکوک 29 سالش بود این موضوع شاهزاده را اذیت میکرد ....
پادشاه تقی به در زد و ایستاد تا صدا کنیز را بشنود بعد اش وارد اتاق شد ملکه بعد از پادشاه وارد اتاق شد و شاهزاده در آخر وارد اتاق شد ....
آلیس رو تخت نشسته بود و لباس بزرگ اش رو تخت پهن شده بود صورت اش با طور سفید پوشیده شده بود آلیس وقتی وارد شدن آن ها را شنید دست هایش میلرزید آلیس دختر خیلی قوی هست اما خودش هم نمیدانست که چرا الان ترسيده بود ...
پادشاه سمت آلیس رفت و جلو اش نشست همان جوری که صورت اش پوشیده بود بوسی را رو پیشانیه اش گذاشت و با بغض گفت
پادشاه: انگار دیگه قراره بریم ...
پادشاه بلند شد و ملکه جلو آلیس نشست
ملکه : من .....
اشک هایش سرازیر شدن گفت
ملکه : من دلم برات خیلی تنگ میشه
آلیس بدونه هیچ اشکی به ملکه نگاه میکرد چون بغض اش گرفته بود ولی گریه نمیکرد ملکه آلیس را در اغوش اش گرفت و بوسی رو پیشانیه اش گذاشت و بلند شد جونکوک رفت سمت تخت و جلو آلیس نشست کنیز با سینی که در دست اش گرفته بود سمته تخت رفت تو سینی دست کش های سلطنتی سفید بود شاهزاده هم دستکش دست اش بود اول دستکش های خودر را در آورد و بعدش دستکش آلیس را از سینی برداشت و دست آلیس را گرفت
با دست های سرد اش دست های آلیس را گرفت
لرزی بدی به بدن آلیس وارد شد
شاهزاده جونکوک دستکش های آلیس را به دست اش کرد
پادشاه سمته آلیس رفت و دم گوش اش گفت
پادشاه: همان دستکش ها را به دست شاهزاده بکن
آلیس سری تکون داد و دست کش های سفید را از تخت برداشت و شاهزاده دست هایش را جلو برد تا آلیس دستکش ها را به دست اش بکنه
بعد از اینکه دستکش ها را دست شاهزاده کرد
شاهزاده جونکوک از رو تخت بلند شد و دست اش را جلو برد گفت
جونکوک: بریم ...
آلیس نگاه اش را به دست جونکوک دوخت و چشم هایش را بست دست اش را در دست شاهزاده گذاشت و به لبه تخت نزدیک شد باید شاهزاده کفش های همسر آینده اش را به پاش میکرد
پس جونکوک جلو آلیس زانو زد و کفشها را برداشت و به پای آلیس میکرد
آلیس فقد موهای شاهزاده را دید سر اش پایین بود و آلیس نتوانست صورت اش را ببینه
شاهزاده بلند شد و دست آلیس را گرفت و راه افتادن سمته در ....
@h41766101
پارت ۱۹
کنیز : شاه دوخت آلیس شاهزاده اماده آن
آلیس از جلو ایینه بلند شد و سمت بالکن رفت و به تماشا آمدن شاهزاده شد با خودش زمزمه کرد
// پس ایشون شاهزاده جونکوک هست پادشاه آینده انگلیس ..
کاش هیچ وقت نمیامدی اینجا شاهزاده..//
با دل شکسته اش سمته کنیز رفت
آلیس: پس یعنی دیگه اماده ام
کنیز : نه بانو باید صورتتان را بپوشانیم
آلیس: چی اما چرا
کنیز : این رسم هست
《》《》《》《》《》《》《》《》
پادشاه فرانسه: خیلی خوش اماده اید
جونکوک: خیلس از شما ممنون هستم
ملکه فرانسه : بروید و استراحت کنید
جونکوک: نه بهتر هست که همین امروز را حرکت کنیم
پادشاه فرانسه: دخترمون خواست تا ما هم باهاش برویم ...
جونکوک: شما که باید برید چون در جشن باید شما شما ملکه حضور داشته باشید
پادشاه فرانسه : برویم سمت اتاق شاه دوخت
پادشاه و ملکه به همراه شاهزاده جونکوک سمت اتاق آلیس قدم برداشتن شاهزاده به این ازدواج راضی نبود چون همان دختری که الان قرار بود باهاش ازدواج کنه فقد ۱۸ سالش بود در حالی که شاهزاده جونکوک 29 سالش بود این موضوع شاهزاده را اذیت میکرد ....
پادشاه تقی به در زد و ایستاد تا صدا کنیز را بشنود بعد اش وارد اتاق شد ملکه بعد از پادشاه وارد اتاق شد و شاهزاده در آخر وارد اتاق شد ....
آلیس رو تخت نشسته بود و لباس بزرگ اش رو تخت پهن شده بود صورت اش با طور سفید پوشیده شده بود آلیس وقتی وارد شدن آن ها را شنید دست هایش میلرزید آلیس دختر خیلی قوی هست اما خودش هم نمیدانست که چرا الان ترسيده بود ...
پادشاه سمت آلیس رفت و جلو اش نشست همان جوری که صورت اش پوشیده بود بوسی را رو پیشانیه اش گذاشت و با بغض گفت
پادشاه: انگار دیگه قراره بریم ...
پادشاه بلند شد و ملکه جلو آلیس نشست
ملکه : من .....
اشک هایش سرازیر شدن گفت
ملکه : من دلم برات خیلی تنگ میشه
آلیس بدونه هیچ اشکی به ملکه نگاه میکرد چون بغض اش گرفته بود ولی گریه نمیکرد ملکه آلیس را در اغوش اش گرفت و بوسی رو پیشانیه اش گذاشت و بلند شد جونکوک رفت سمت تخت و جلو آلیس نشست کنیز با سینی که در دست اش گرفته بود سمته تخت رفت تو سینی دست کش های سلطنتی سفید بود شاهزاده هم دستکش دست اش بود اول دستکش های خودر را در آورد و بعدش دستکش آلیس را از سینی برداشت و دست آلیس را گرفت
با دست های سرد اش دست های آلیس را گرفت
لرزی بدی به بدن آلیس وارد شد
شاهزاده جونکوک دستکش های آلیس را به دست اش کرد
پادشاه سمته آلیس رفت و دم گوش اش گفت
پادشاه: همان دستکش ها را به دست شاهزاده بکن
آلیس سری تکون داد و دست کش های سفید را از تخت برداشت و شاهزاده دست هایش را جلو برد تا آلیس دستکش ها را به دست اش بکنه
بعد از اینکه دستکش ها را دست شاهزاده کرد
شاهزاده جونکوک از رو تخت بلند شد و دست اش را جلو برد گفت
جونکوک: بریم ...
آلیس نگاه اش را به دست جونکوک دوخت و چشم هایش را بست دست اش را در دست شاهزاده گذاشت و به لبه تخت نزدیک شد باید شاهزاده کفش های همسر آینده اش را به پاش میکرد
پس جونکوک جلو آلیس زانو زد و کفشها را برداشت و به پای آلیس میکرد
آلیس فقد موهای شاهزاده را دید سر اش پایین بود و آلیس نتوانست صورت اش را ببینه
شاهزاده بلند شد و دست آلیس را گرفت و راه افتادن سمته در ....
@h41766101
۸.۳k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.