سفربزرگ پارت اول
باصدای زنگساعت ازخواب بیدار شدم.لعنتی!داشتم بعد اینهمه کابوس تازه یه خواب خوب میدیدم.دیشب تا صبح بیخوابی زدهبود بهسرمو داشتم فیلم میدیدم.خواستم دوباره بخوابم که یهو یادم اومد این همون روزیه که منتظرش بودم.یعنی بازگشایی مدارس و دیدن دوباره دوستام.ازروی تخت باخوشحالی پایین پریدم و سمت کمدلباسام رفتم.همون اول هودی زردرنگی روکه جیسوبهم هدیه داده بودرو برداشتم و شلوارلی که بالیسا خریدهبودیمو پوشیدم.بعدازآرایشو چیدن کتابام توی کیف آمادهرفتن شدم.ازاتاقم بیرون اومدم و وقتی میزخالی رودیدم دوباره اون حوادث جلوی چشمم تکرارشدن.واین حقیقت تلخ که دیگه مادری وجودنداره که میزوبچینه و منوبالبخند راهی مدرسه کنه.بدون خوردن صبحانه ازخونه بیرون رفتم.نسیم خنکی به صورتم میخورد.چشمامو بستمو همینطوری که داشتم میرفتم یهو خوردم به یهنفرو پرتاب شدم روزمین.وقتی چشمامو بازکردم تا ببینم اون شخص کیه باصورت متعجب جنی برخوردکردم!
۴.۹k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.