هکر قلب(p22)
ویو صبح شد همه اماده شدیم میرفتیم مدرسه)
دونگ ووک: توی شرکت بود…
منشی:رییس آقای اومده میخاد شما رو ببینه….
دونگ ووک:اسمش چیه…
منشی:نمیدونم…
جی هو:رفیق نیومدی تبریک بدی از زندان ازاد شدم خب منم نمیخاستم مثل تو باشم اومدم تبریک بگم دخترت پیدا شده اره…
دونگ ووک:تو اینجا چیکار میکنی نکفتم به خانواده من نزدیک نشو….
جی هو:آنقدر زود فراموش کردی ما رو….
(داشتن حرف میزدن )
می سو:میتونم بیام داخل…
دونگ ووک:یه لحظه دخترم…
می سو:اه اقا شما اینجاین…
دونگ ووک:تو اینو میشناسی….
جی هو:معلومه میشناسه حالت چطوره می سو….
می سو: ممنون به لطف شما خوبم…
دونگ ووک:ایشون رو از کجا میشناسی دخترم….!؟
می سو:دیشب جونمو نجات داد یه چند تا لات داشتن اذیتم میکردن…
دونگ ووک:چی واقعا چرا چیزی به ما نگفتی…
می سو:نخواستم نگرانتون کنم(لبخند زدم)باشه من میرم شما به کارتون برسین….
دونگ ووک:داری با خانواده ام تهدیدم میکنی…
جی هو:اصلا به ما میخوره اینطوری تهدید کنم (با خنده)
دونگ ووک:چی میخای هان….
جی هو:باشه میرم دوباره همو میبینم رفیق قدیمی…
(اون رفت از شرکت)
دونگ ووک: کلا توی فکر رفت الان چرا اومده چیکار کنک باید….
ویو مدرسه)
جی وون:سلام بچه ها….
جیهون:چی خبر…
جی وون:اون وو کجاست…
جیهون:اوناهاش الان اومد…
جی وون:اون و می سو با هم بودن مگه….
جیهون:نه می سو رفت شرکت با بابام کار داشت الان شاید با هم اومدن….
جی وون:(کمی اعصبی شد رفت)
اون وو:کجا بودی آنقدر دیر اومدی …
می سو:فکر نکنم بخام سوالاتتو جواب بدم نه….
اون وو: واقعا تو چته دختر….
می سو:هیچیم نیست و نمیخاد آنقدر باهام صمیمی بشی…
اون وو:چی وقت صمیمی شدم باهات…
می سو:همین که بخای احوالمو بپرسی یا دختر صدام کنی فکر نکنم آنقدر صمیمی باشیم…
اون وو:واقعا خیلی گیر میدی(رفت پیش جیهون )
می سو:منم کشت و مرده تو نیستم….(قیافه گرفتم رفتم..
جیهون: دوباره چرا دعوا دارین…
اون وو:همین خواهرته نه من…
جیهون:اره ولا هر دوداتون رو خوب میشناسم (خنده ای کرد رفت….!
ویو بابا…اماده شو بریم خونه خانواده کیم…
مامان:زشته نریم …
بابا: چرا نریم باید حقمون رو بگیریم….
مامان:اوف باشه یکم صبر کن سوهیون از مدرسه بیاد…
بابا:باشه شاید به اونم چیزی بدن….
مامان:اوف خداا الان چیکار باید بکنم….
(ظهر بود اونا هم به طرف خونه ما میومدن)
خدمتکار :خانم یه آقای و خانم اومدن شما رو ببین..
سوریون:کی هستن…اوه شماین بفرماین داخل….
بابا:بله ممنون…
ادامه دارد….

دونگ ووک: توی شرکت بود…
منشی:رییس آقای اومده میخاد شما رو ببینه….
دونگ ووک:اسمش چیه…
منشی:نمیدونم…
جی هو:رفیق نیومدی تبریک بدی از زندان ازاد شدم خب منم نمیخاستم مثل تو باشم اومدم تبریک بگم دخترت پیدا شده اره…
دونگ ووک:تو اینجا چیکار میکنی نکفتم به خانواده من نزدیک نشو….
جی هو:آنقدر زود فراموش کردی ما رو….
(داشتن حرف میزدن )
می سو:میتونم بیام داخل…
دونگ ووک:یه لحظه دخترم…
می سو:اه اقا شما اینجاین…
دونگ ووک:تو اینو میشناسی….
جی هو:معلومه میشناسه حالت چطوره می سو….
می سو: ممنون به لطف شما خوبم…
دونگ ووک:ایشون رو از کجا میشناسی دخترم….!؟
می سو:دیشب جونمو نجات داد یه چند تا لات داشتن اذیتم میکردن…
دونگ ووک:چی واقعا چرا چیزی به ما نگفتی…
می سو:نخواستم نگرانتون کنم(لبخند زدم)باشه من میرم شما به کارتون برسین….
دونگ ووک:داری با خانواده ام تهدیدم میکنی…
جی هو:اصلا به ما میخوره اینطوری تهدید کنم (با خنده)
دونگ ووک:چی میخای هان….
جی هو:باشه میرم دوباره همو میبینم رفیق قدیمی…
(اون رفت از شرکت)
دونگ ووک: کلا توی فکر رفت الان چرا اومده چیکار کنک باید….
ویو مدرسه)
جی وون:سلام بچه ها….
جیهون:چی خبر…
جی وون:اون وو کجاست…
جیهون:اوناهاش الان اومد…
جی وون:اون و می سو با هم بودن مگه….
جیهون:نه می سو رفت شرکت با بابام کار داشت الان شاید با هم اومدن….
جی وون:(کمی اعصبی شد رفت)
اون وو:کجا بودی آنقدر دیر اومدی …
می سو:فکر نکنم بخام سوالاتتو جواب بدم نه….
اون وو: واقعا تو چته دختر….
می سو:هیچیم نیست و نمیخاد آنقدر باهام صمیمی بشی…
اون وو:چی وقت صمیمی شدم باهات…
می سو:همین که بخای احوالمو بپرسی یا دختر صدام کنی فکر نکنم آنقدر صمیمی باشیم…
اون وو:واقعا خیلی گیر میدی(رفت پیش جیهون )
می سو:منم کشت و مرده تو نیستم….(قیافه گرفتم رفتم..
جیهون: دوباره چرا دعوا دارین…
اون وو:همین خواهرته نه من…
جیهون:اره ولا هر دوداتون رو خوب میشناسم (خنده ای کرد رفت….!
ویو بابا…اماده شو بریم خونه خانواده کیم…
مامان:زشته نریم …
بابا: چرا نریم باید حقمون رو بگیریم….
مامان:اوف باشه یکم صبر کن سوهیون از مدرسه بیاد…
بابا:باشه شاید به اونم چیزی بدن….
مامان:اوف خداا الان چیکار باید بکنم….
(ظهر بود اونا هم به طرف خونه ما میومدن)
خدمتکار :خانم یه آقای و خانم اومدن شما رو ببین..
سوریون:کی هستن…اوه شماین بفرماین داخل….
بابا:بله ممنون…
ادامه دارد….

۴۷۲
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.